47

روبه کوک گفتم
سانا:اوپا میشه گرگ رو تا ویلا ببری؟
کوک:شوخیت گرفته؟؟.....ب..باشه سعیمو میکنم!
سانا:کوک خواست نزدیک شه که شدت برخورد گرگ ها زیاد شد انگار داشتن از من و امگا محافظت میکردن لباسم که کلا ی تاب با شلوارک بود خونی بود با تمام زورم گرگ امگا رو بلند کردم جسمش زیادی بزرگ بود گرگ سیاه جلو پام ایستاد و بهم چشم دوخت
سانا:نترس فقط باید مراقبش باشم!
تهیونگ:داری با یک گرگ حرف میزنی؟(متعجب)
سانا:اون بود که ازم کمک خواست و منو با خودش اینجا کشید
الفا که انگار میدونست قصد اذیت کردن جفتش رو ندارم جلو پای من حرکت کرد اعضا کنار کشیدن سریع گله خواست با ما بیاد که الفا بهشون دستور داد بمونن برام جالب بود بیشتر هیجان زدم میکرد....
جلوی ویلا که رسیدم هوپی سریوس رو داخل برد
جیمین کلبه سیریوس رو حاظر کرد گرگ امگا رو توی کلبه گذاشتم و روش رو کشیدم ...یک لحظه خز های نرمی با تنم برخورد کرد و از زیر چونم رد شد به الفا نگاه کردم توی چشم هاش تشکر موج میزد دستمو با احتیاط طرفش بردم و چشامو بستم میترسیدم ولی با حس سرش ذوق زده چشامو باز کردم سرش رو به دستم تکیه داده بود بی اختیار منم نوازش کردم آلفا بلند شد و به سمت جفتش رفت کنارش دراز کشید و شروع به لیس زدنش کرد سریع داخل شدم و گوشت رو از فریز برداشتم توی زودپز گذاشتم و بعد به سمت بیرون خواستم قدم بردارم که کوک جلوم وایساد
کوک:امروز کار غیر قابل تصور کردی نونا(لبخند)
سانا:میدونم(لبخند)
به سر وزم توی آینه نگاه کردم زانو هام خاکی و همه جام ازگله یک طرف صورتم خونی بود
کوک:باید حرف بزنیم!(جدی)
سانا: به پشت سرش خیره شدم همه با نگرانی خیرم بودن!
چیشده!؟
کوک:میدونم از شنیدنش خوشت نمیاد اما...
یونگی:اتفاقی افتاده که الان همه چی بهم ریخته!
سانا:اخم هامو تو هم کشیدم که دست و پاشونو گم کردن!
سانا:مثل آدم بگید چی شده!...نام.؟؟؟
کوک:پدر از دستمون فرار کرده!
سانا: با حرف کوک هنوز تو بهت بودم درحال تجزیه و تحلیل حرفش بودم...از فشار عصبی سرم گیچ رفت که سریع بازوی کوک رو گرفتم!
کوک:سانا!(نگران)
سانا:نگاهی خفه شو به کوک کردم و بعد به بقیه رو به یونگی کردم خشک و سرد گفتم!
افراد رو حاظر کن!(نگاه دارک و عصبی)
شرط۲۰۰ لایک
۲۰۰ کامنت
دیدگاه ها (۲۴۸)

برای ادامه فیک عشق درسایه سلطنت پیج زیر رو فالو کنید ✨ @jeon...

part48

part46

part45

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۱۸

ویو کوکسِرُم پر شده بود که جیمین با تأسف گفت=جئون خونشو کلا ...

برده ﴾۲۱ . part دست گذاشت روی دستگیره درب همینکه دست گیره ر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط