چند دقیقهای بود که بورا ساکت روی مبل نشسته بود نگاهش روی زمین قفل ...
"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌¹⁷"
چند دقیقهای بود که بورا ساکت روی مبل نشسته بود. نگاهش روی زمین قفل شده بود و سعی میکرد خودش رو بیتفاوت نشون بده، ولی افکارش یکی یکی مثل خنجر توی ذهنش فرو میرفتن. نفس عمیقی کشید و بلند شد.
«میرم دستشویی»، زیر لب گفت و بدون اینکه منتظر واکنش کسی باشه، از جمع دور شد.
وارد دستشویی که شد، نگاهی به آینه انداخت. لبخند مصنوعیای که روی لباش بود، همون لحظه شکست و جاشو به یه چهرهی خسته و گرفته داد. اما هنوز کامل توی فکرش فرو نرفته بود که در باز شد و صدای خندهی چند تا دختر اومد.
بورا سریع خودش رو تو یکی از کابینها مخفی کرد. قلبش تند میزد. نمیدونست چرا، ولی یه حسی میگفت بمونه و گوش کنه.
یکی از دخترا گفت:
ـ دیدیش؟ اون دختری که با جونگ کوک اومده؟
دختر دیگه پوزخند زد:
ـ آره بابا... اون چیه آخه؟ جونگ کوکِ خشن، جونگ کوکی که همه ازش میترسن، اون هیولا... با همچین دختری؟
ـ خندهداره واقعاً. فک کن اون قراره خانوم رئیس باشه. با اون قیافه؟ با اون رفتار بچهگونه؟
خندههاشون توی دیوار دستشویی پیچید.
بورا حس کرد قلبش داره مچاله میشه. لبش رو گاز گرفت تا صدای بغضش در نیاد. نمیخواست بشنون که اون اونجاست.
چند لحظه بعد، صدای بسته شدن در اومد و سکوت...
بورا نفس عمیقی کشید. در کابین رو باز کرد، اومد جلو آینه. دستهاش میلرزیدن. آب رو باز کرد و مشتش رو پر از آب سرد کرد و به صورتش پاشید.
نگاهش تو آینه به خودش افتاد.
همون لحظه، انگار صدای جونگ کوک توی سرش تکرار شد:
«هرزهها هیچ وقت هیچ نسبتی با زندگی من ندارن... تو فقط نقش دوستدختر رو بازی میکنی.»
بغضش ترکید. چند قطره اشک از گوشهی چشمش پایین اومد، اما سریع با پشت دست پاکشون کرد. سعی کرد یه لبخند بیاره، ولی صورتش حتی از تلاشش هم خسته بود.
رژش رو از کیفش درآورد، یه کم تمدید کرد، یه نفس عمیق کشید و لباسشو مرتب کرد.
ـ «تو قویای بورا... قوی بمون.»
از دستشویی بیرون اومد و با ظاهر یه دختر مغرور و بیتفاوت برگشت سر جاش کنار جونگ کوک نشست. اما جونگ کوک حتی بدون اینکه بهش نگاه کنه، متوجه شد.
نگاه بورا، برقش رو از دست داده بود.
اون بورا، بامزه و پرحرف، حالا ساکت و سنگین شده بود. یه چیزی فرق کرده بود...
جونگ کوک آروم سرش رو کمی نزدیک کرد و زمزمه کرد:
ـ "حالت خوبه؟"
بورا سریع لبخند ساختگیای زد.
ـ "آره، فقط یه کم خستهم."
ولی اون نمیتونست پنهون کنه... و جونگ کوک خوب میدونست که پشت اون لبخند، یه دنیای اشک قایم شده.
ادامه دارد...!؟
چند دقیقهای بود که بورا ساکت روی مبل نشسته بود. نگاهش روی زمین قفل شده بود و سعی میکرد خودش رو بیتفاوت نشون بده، ولی افکارش یکی یکی مثل خنجر توی ذهنش فرو میرفتن. نفس عمیقی کشید و بلند شد.
«میرم دستشویی»، زیر لب گفت و بدون اینکه منتظر واکنش کسی باشه، از جمع دور شد.
وارد دستشویی که شد، نگاهی به آینه انداخت. لبخند مصنوعیای که روی لباش بود، همون لحظه شکست و جاشو به یه چهرهی خسته و گرفته داد. اما هنوز کامل توی فکرش فرو نرفته بود که در باز شد و صدای خندهی چند تا دختر اومد.
بورا سریع خودش رو تو یکی از کابینها مخفی کرد. قلبش تند میزد. نمیدونست چرا، ولی یه حسی میگفت بمونه و گوش کنه.
یکی از دخترا گفت:
ـ دیدیش؟ اون دختری که با جونگ کوک اومده؟
دختر دیگه پوزخند زد:
ـ آره بابا... اون چیه آخه؟ جونگ کوکِ خشن، جونگ کوکی که همه ازش میترسن، اون هیولا... با همچین دختری؟
ـ خندهداره واقعاً. فک کن اون قراره خانوم رئیس باشه. با اون قیافه؟ با اون رفتار بچهگونه؟
خندههاشون توی دیوار دستشویی پیچید.
بورا حس کرد قلبش داره مچاله میشه. لبش رو گاز گرفت تا صدای بغضش در نیاد. نمیخواست بشنون که اون اونجاست.
چند لحظه بعد، صدای بسته شدن در اومد و سکوت...
بورا نفس عمیقی کشید. در کابین رو باز کرد، اومد جلو آینه. دستهاش میلرزیدن. آب رو باز کرد و مشتش رو پر از آب سرد کرد و به صورتش پاشید.
نگاهش تو آینه به خودش افتاد.
همون لحظه، انگار صدای جونگ کوک توی سرش تکرار شد:
«هرزهها هیچ وقت هیچ نسبتی با زندگی من ندارن... تو فقط نقش دوستدختر رو بازی میکنی.»
بغضش ترکید. چند قطره اشک از گوشهی چشمش پایین اومد، اما سریع با پشت دست پاکشون کرد. سعی کرد یه لبخند بیاره، ولی صورتش حتی از تلاشش هم خسته بود.
رژش رو از کیفش درآورد، یه کم تمدید کرد، یه نفس عمیق کشید و لباسشو مرتب کرد.
ـ «تو قویای بورا... قوی بمون.»
از دستشویی بیرون اومد و با ظاهر یه دختر مغرور و بیتفاوت برگشت سر جاش کنار جونگ کوک نشست. اما جونگ کوک حتی بدون اینکه بهش نگاه کنه، متوجه شد.
نگاه بورا، برقش رو از دست داده بود.
اون بورا، بامزه و پرحرف، حالا ساکت و سنگین شده بود. یه چیزی فرق کرده بود...
جونگ کوک آروم سرش رو کمی نزدیک کرد و زمزمه کرد:
ـ "حالت خوبه؟"
بورا سریع لبخند ساختگیای زد.
ـ "آره، فقط یه کم خستهم."
ولی اون نمیتونست پنهون کنه... و جونگ کوک خوب میدونست که پشت اون لبخند، یه دنیای اشک قایم شده.
ادامه دارد...!؟
- ۴.۶k
- ۱۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط