نمیدانم چرا شبها دلم ناگاه میگیرد

نمیدانم چرا شبها ، دلم ناگاه میگیرد
گلویم را غمی جانسوز و بغض آه میگیرد

شبم تاریک و دردم لاعلاج و سینه ام پر خون
همیشه وقت تنهایی ، دلم چون ماه میگیرد

خداوندا برایم راهی از بیراهه پیدا کن
که هرجا رهسپارم ، غم برویم راه میگیرد

نمیدانم چگونه این همه غم ، در دلم جا شد
اگر با چاه گویم درد ، قلب چاه میگیرد

شکایت میکنم هر لحظه از غم بسکه بی تابم
گمان دارم دل غم هم ز من گه گاه میگیرد

مکن در پیش درویشان حکایت از دل تنگم
که از این درد بی درمان ، دل هر شاه میگیرد

رها را با دلی پر غم ، رها کن تا رها باشی
مخوان اشعار تلخم را ؛ دلت ناخواه میگیرد...
دیدگاه ها (۲)

بهار آمده اما هوا هوای تو نیست مرا ببخش اگر این غزل برای تو ...

بی مرز تر از عشقم و بی خانه تر از بادای فاتح بی لشگرِ من خان...

تو در تقدیر من هستی و در جانیکجا ،کی، در کنار من تو می مانی...

امشب با باران، همزاد تو، نجوا ها دارم با یاد توای روح شبنم د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط