هوا آن سوی چشمانم بارانیست

هوا آن سوی ِ چشمانم بارانیست
سکوتم تحفه ی ِ رنجی پنهانی ست
به شمع آغشته میماند خورشیدم
فراز ِ تپه ای ماهی پیدا نیست
صدایی از درون با من می گوید
شروع ِ فصل ِ بیرحم ِ تنهایی ست
پر میزند بر بامم سیاه ِ کلاغ و شب
به ویرانه ها میماند خانه بی چراغ و تب
میسوزدم میکوبد به در دست ِ سرد ِ باد
جز رفتنت تصویری نمی آورم بیاد
دیدگاه ها (۱)

حرفی بزن تو ای درد آشنا حرفی بزنمیشکنی چرا قلب ِ مرامنی که ع...

نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیزکـــه آورد دلــــــم ...

اینجوریه واقعا؟خخخخ

قهرمان ماجرای من فقط چشمان توست............. گیسوانت را ببند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط