یاد آبانها گذشتهام بخیر
یادِ آبانهاے گذشتهام بخیر!!
همانهایی ڪه وقتے خیس از باران،به خانه میرسیدم،
مادرم میگفت: نگاه ڪن چه موشِ آبڪشیدهاے شده...
و بعد باعجله لباسهایِ خیس را از تنم در میآورد،و مرا پتو پیچ ڪرده،ڪنارِ بخارے مینِشاند...
برایم چایاے میریخت....
لَبوےِ داغے میپُخت....
و من قربانصدقهے آن پا دردش میرفتم...
.
و اما پدر....!!
روےِ همان صندلیِ همیشگیاش نشسته، و عینک به چَشم،ڪتابی میخواند؛
و هراز گاهی،از بالایِ همان عینڪِ مطالعهاش،
نگاهی میانداخت، به منے ڪه خیره مانده بودم، به چین و چروڪِ صورتش....
و به رویم، تبسمے میزد،
ڪه با هر لبخند، خط و خطوطهاے ڪنار چَشمَش بیشتر میشد!
و دلِ من هزارانبار بیشتر، غنج میرفت، براے داشتَنِ صورتِ پُر مهرش....
.
حالا بازهم آبان است...!
و اینبار، من نه ڪسے را دارم،که لَنگلَنگ ڪنان برایم چایاے بریزد،
و نه چین و چروڪِ صورتے، دلم را میلرزاند..
من اینجا تنها ماندهام،با یک بارانیِ خیس....
همانهایی ڪه وقتے خیس از باران،به خانه میرسیدم،
مادرم میگفت: نگاه ڪن چه موشِ آبڪشیدهاے شده...
و بعد باعجله لباسهایِ خیس را از تنم در میآورد،و مرا پتو پیچ ڪرده،ڪنارِ بخارے مینِشاند...
برایم چایاے میریخت....
لَبوےِ داغے میپُخت....
و من قربانصدقهے آن پا دردش میرفتم...
.
و اما پدر....!!
روےِ همان صندلیِ همیشگیاش نشسته، و عینک به چَشم،ڪتابی میخواند؛
و هراز گاهی،از بالایِ همان عینڪِ مطالعهاش،
نگاهی میانداخت، به منے ڪه خیره مانده بودم، به چین و چروڪِ صورتش....
و به رویم، تبسمے میزد،
ڪه با هر لبخند، خط و خطوطهاے ڪنار چَشمَش بیشتر میشد!
و دلِ من هزارانبار بیشتر، غنج میرفت، براے داشتَنِ صورتِ پُر مهرش....
.
حالا بازهم آبان است...!
و اینبار، من نه ڪسے را دارم،که لَنگلَنگ ڪنان برایم چایاے بریزد،
و نه چین و چروڪِ صورتے، دلم را میلرزاند..
من اینجا تنها ماندهام،با یک بارانیِ خیس....
- ۲۵۱
- ۲۴ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط