میخوام تا اخر امروز حداقل تا پارت ۱۶ برم
꧁پارت ۱۲꧂
کاگتوکی خودکار را داخل دهن ایری میذاره
کاگتوکی:'اگه نمیتونی بگی خب بِکشش'
ایری:'هوم ملشی(چون خودکار دهنشه اینطوری گفت مرسی)'
با هم آروم میخندن به حرکت کاگتوکی، و ایری خودکار را از دهنش در میاره و داخل کاغذ میکِشتش
ایری:' چطوره؟'
یومه و کاگتوکی و هوتوکه:'خیلی خوبه!'
درحالی که خوش میگنو میخندن رویه ماکت کار میکنن
. دو روز پشت سر هم به کتابخونه میاند ادامه ماکت رو درس میکنن، کلاس رو خوش میگذرونن و شادن، این روز ها برایه یومه مثل یه رویاست از تک تک لحظاتش لذت میبره.
بعد از روز دوم یومه با شادی و انرژی که خیلی کم ازش دیده میشد به خونه برمیگرده، خاله اش با دیدن خنده هاه یومه شوکه میشه
خاله یومه:'هی؟ یومه کیفت کوکه؟ ها😏'
یومه:'اره... امروزا تو مدرسه خیلی بهم خوش میگذره...چون چنتا دوست دارم!'
خاله یومه:'خوشحالم... خیلی نگرانت بودم که تنهایی حالا که دوست هایه خوبی داری خیالم راحته'
یومه میپره بغل خالش و سرشو بوس میکنه
یومه:'مرسی~'
خاله یومه خیلی خوشحال میشه چون اخرین باری که اینجوری یومه رو دید رو یادش نمیومد
خاله یومه:'خب خب پس برو لباساتو عوض کن و تکالیفتو انجام بده منم یه شام خوشمزه واسه یومه جونم میپزم!'
میخنده و به سمت اتاقش میره لباساشو عوض میکنه و با ذوق و شو تکلیفاشو خیلی سریع انجام میده، روی تخت دراز میکشه و به سقف اتاقش نگاه میکنه در حالی که به فکر فرو رفته که این چند روز واقعاً بهترین روزای عمرشه انگار همه چی عوض شده از همون روز که یه خواب عجیب دید یه خوابی که یه ستاره آرزوش برآورده کرد...
بعد از ساعتی رویا پردازی یومه میره شامشو میخوره و وی تختش میپره و به خواب میره
ولی بازم یه رویای مبهم یه رویای عجیب نامفهوم مثل دفعه قبل یه دختر کوچولو که باهاش فاصله خیلی زیاد داره رو میبینه...
دخترک عروسکی رو بغل کرده و چهار زانو نشسته و به یومه نگاه میکنه
صدای یومه در خواب:' هی... سلام... هی تو... تو همون دختر بچه هستی...؟'
صدای بچه در خواب: 'منو؟ منو نمیشناسی؟... هی... هی... حتا... توهم؟... مگه بهم قول ندادی؟... قول ندادی که فراموشم نکنی؟...
حتا... فراموشش کردی...'
اشکهای پر از درد دخترک سرازیر در حالی که غمهایش را انگار داره سر یومه خالی میکنه، ناگهان پسری پشت سر دختر بچه ظاهر میشه و اون...
(ادامه دارد)
کاگتوکی خودکار را داخل دهن ایری میذاره
کاگتوکی:'اگه نمیتونی بگی خب بِکشش'
ایری:'هوم ملشی(چون خودکار دهنشه اینطوری گفت مرسی)'
با هم آروم میخندن به حرکت کاگتوکی، و ایری خودکار را از دهنش در میاره و داخل کاغذ میکِشتش
ایری:' چطوره؟'
یومه و کاگتوکی و هوتوکه:'خیلی خوبه!'
درحالی که خوش میگنو میخندن رویه ماکت کار میکنن
. دو روز پشت سر هم به کتابخونه میاند ادامه ماکت رو درس میکنن، کلاس رو خوش میگذرونن و شادن، این روز ها برایه یومه مثل یه رویاست از تک تک لحظاتش لذت میبره.
بعد از روز دوم یومه با شادی و انرژی که خیلی کم ازش دیده میشد به خونه برمیگرده، خاله اش با دیدن خنده هاه یومه شوکه میشه
خاله یومه:'هی؟ یومه کیفت کوکه؟ ها😏'
یومه:'اره... امروزا تو مدرسه خیلی بهم خوش میگذره...چون چنتا دوست دارم!'
خاله یومه:'خوشحالم... خیلی نگرانت بودم که تنهایی حالا که دوست هایه خوبی داری خیالم راحته'
یومه میپره بغل خالش و سرشو بوس میکنه
یومه:'مرسی~'
خاله یومه خیلی خوشحال میشه چون اخرین باری که اینجوری یومه رو دید رو یادش نمیومد
خاله یومه:'خب خب پس برو لباساتو عوض کن و تکالیفتو انجام بده منم یه شام خوشمزه واسه یومه جونم میپزم!'
میخنده و به سمت اتاقش میره لباساشو عوض میکنه و با ذوق و شو تکلیفاشو خیلی سریع انجام میده، روی تخت دراز میکشه و به سقف اتاقش نگاه میکنه در حالی که به فکر فرو رفته که این چند روز واقعاً بهترین روزای عمرشه انگار همه چی عوض شده از همون روز که یه خواب عجیب دید یه خوابی که یه ستاره آرزوش برآورده کرد...
بعد از ساعتی رویا پردازی یومه میره شامشو میخوره و وی تختش میپره و به خواب میره
ولی بازم یه رویای مبهم یه رویای عجیب نامفهوم مثل دفعه قبل یه دختر کوچولو که باهاش فاصله خیلی زیاد داره رو میبینه...
دخترک عروسکی رو بغل کرده و چهار زانو نشسته و به یومه نگاه میکنه
صدای یومه در خواب:' هی... سلام... هی تو... تو همون دختر بچه هستی...؟'
صدای بچه در خواب: 'منو؟ منو نمیشناسی؟... هی... هی... حتا... توهم؟... مگه بهم قول ندادی؟... قول ندادی که فراموشم نکنی؟...
حتا... فراموشش کردی...'
اشکهای پر از درد دخترک سرازیر در حالی که غمهایش را انگار داره سر یومه خالی میکنه، ناگهان پسری پشت سر دختر بچه ظاهر میشه و اون...
(ادامه دارد)
- ۴.۵k
- ۰۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط