پارت ۱۷

...
ویو ات
خیلی احمقی… میفهمی؟! 😭 چرا بخاطر یه بازی این کارو کردی؟ الان اونا فکر می‌کنن من یه بچه‌م، یه بچه که حتی نمی‌تونه بازی کنه درست و حسابی. خاک توی سرت ات… خاک توی سرت!
نشستم روی تخت و دستامو گرفتم روی صورتم. قلبم تند می‌زد، نفس‌هام تند و نامنظم بود. درسته، فقط یه بازی بود، ولی من نمیخواستم ببازم. این ویژگیه یه بچه نیست، این ویژگیه یه آدمیه که از خودش انتظار داره همیشه درست عمل کنه. اما الان؟ الان من وسط این عمارت لاکچری، بین دو تا مافیا، احساس می‌کنم یه مهره بی‌ارزشم.
چشامو بستم و یاد نگاه تهیونگ افتادم وقتی خندید و گفت «وقتی دو تا خنگ با هم بازی میکنن…» 😑 چقدر بی‌رحم بود! ولی واقعیت همینه… من توی این خونه، توی این بازی، حتی نمی‌دونم کدوم سمت ایستادم.
بلند شدم و رفتم سمت پنجره. دور و بر حیاط پر بود از بادیگارد… انگار یه دنیای دیگه‌ست. مافیاها حتی نمی‌خوان کسی نزدیکشون بشه، همه چیز رو کنترل می‌کنن. بهشون نگاه کردم و کمی حسادت کردم. نمی‌دونم چرا ولی دلم میخواست منم یه جورایی مثل اونا باشم، قوی باشم و کسی نتونه بهم زور بگه. ولی نه… من یه کارآگاهم، یه آدم که حتی نمی‌تونه بازی ببازه بدون اینکه حس بدی پیدا کنه.
با خودم فکر کردم… جونگکوک از کدوم دسته‌س؟ واقعاً از همون مافیاهاست؟ یا یه چیزی دیگه پشت این ظاهر جدی و بازیگوشی‌هاش پنهونه؟ تهیونگ هم… نه، نمی‌تونم حدس بزنم. فقط می‌دونم هر دوی اینا یه دنیا راز دارن و من وسطشون گیر کردم. 😖
ادامه در کامنت...
__________________________
-----------

#fake
دیدگاه ها (۲)

پارت ۱۸

پارت ۱۶

پارت ۱۵

نبرد جنستی !!!بلایی که سره مردم دنیا اوردن منو یاد اون شعری ...

عععررررررررر بچه ها خیلی سعی کردم جلوی خودم و بگیرم نرم لپاش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط