کودکی باپاهای برهنهبر روی برفها ایستاده بود

کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود

                         و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد!

             زنی در حال عبور او را دید . او را به داخل فروشگاه برد و

                     برایش لباس و کفش و کلاه خرید و گفت:

     مواظب خودت باش کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟

      زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم

                    کودک گفت:می دانستم با او نسبت دارید
دیدگاه ها (۴)

دنیای من همه جایش بارانیست                  هر چقدر کمتر بدا...

بسی گفتند دل از عشق برگیر                    که نیرنگ است و ...

         لحظه ای در کار خود اندیشه کن     بعد از اینانسانیت...

بــانـــو ...دسـتـانـتــ بـوی نـجـابـتــ مـی گـیـرنـد وقـتـی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط