داستان کهنمللسیندرلااسکوته
#داستان _کهن_ملل_سیندرلا_اسکوته،
هر خوراکی که خواستی گاو به تو می دهدمدتی بعد زن پدرت باعث می شود که پدرت گاو را بکشد تو از گوشت گاو نخورواستخوانهای گاو را جمع کن و در زیر خاکسترهای تنور جلوی سوراخ تنور دفن کن هر وقت مشکلی برایت پیش آمد ، برو سر خاکسترها به نام خدا برای بی بی سه شنبه دعا کن و
. خدا مرادت را می دهد اما وقتی به مرادت رسیدی ، نذر بی بی سه شنبه را فراموش نکنی . دختر پرسید نذر بی بی چگونه است . او تو ضیح داد که باید شبها از هفت خانه در حالیکه غربالی به دست داری که داخل آن آینه و سورمه دان هست ، مواد خوراکی گدایی کنی ، آن هم در حالی ک
ه کسی تو را نشناسد .
دختر پنبه هارا را گرفت وقتی به گاو رسید پنبه ها را به دهان گاو داد . گاو پنبه ها را خورد و نخ از شاخ گاو بیرون آمد . دختر از شاخ دیگر گاو مقداری خوراکی گرفت و خورد و غروب راهی خانه شد .
از فردا کار دختر راحت شد .
دیری نگذشت که دختر چاق و چله شد و چون غذای خوب می خورد ، روز به روز قشنگتر می شد . یک روز که زن پدر خیلی به دخترک مشکوک شده بود دختر خودش را هم با او به صحرا فرستاد .
شب وقتی باهم به خانه آمدند ، دختر چگونگی را برای مادرش گفت . و راز ترمه آشکار شد و زن پدر به فکر نابودی گاو افتاد .
بالاخره زن پدر به کمک جادوگر نقشه کشتن گاو را کشید و یک روز صبح خود را به مریضی زد. پیر مرد هر جا طبیبی بود زن را نزدش برد ، اما زن همچنان ناله می کرد . فقط جادوگر مانده بود که پیرمرد دست به دامان جادوگر شد .
جادوگر هم که قبلا از طرف همسر پیرمرد وارد تو طئه شده بود . به پیرمرد گفت : زنت وقتی بهبود پیدا می کند که تو گاو را به صورت نذر بکشی و گوشتش را هم خیرات بدهی . پیرمرد که دید با کشتن گاو وضعیت مالی او از هم می پاشد به جادوگر گفت راه دیگری پیدا کن . اما جادوگر جواب داد جز کشتن گاو هیچ راهی ندارد .
بالاخره مرد رضایت داد ، در موقع کشتن گاو ترمه زیاد گریه کرد . اما نتیجه ای نگرفت ولی از پدرش قول گرفت که گوشتهای گاو را خودش خانه به خانه ببرد . پدر شرط ترمه را پذیرفت و او هم گاو را ذبح کرد .
ترمه برای هر خانه ای که گوشت نذری می برد از صاحب خانه درخواست کرد که پس از خوردن گوشتها ، استخوانها را به او پس بدهند . او تمامی استخوانها را جمع کرد و طبق دستور زنی که داخل غار دیده بود ، استخوانها را زیر خاکستر پای تنور دفن کرد .
پس از کشتن گاو ستم های زن پدر ادامه پیدا کرد . تا این که یک روز جارچی شهر شروع به جار زدن کرد که فردا عروسی دختر شاه است ، هر کسی بخواهد می تواند به عروسی دختر پادشاه بیاید .
زن پدر و دخترش در تدارک شدند که فردا به عروسی بروند .
هر خوراکی که خواستی گاو به تو می دهدمدتی بعد زن پدرت باعث می شود که پدرت گاو را بکشد تو از گوشت گاو نخورواستخوانهای گاو را جمع کن و در زیر خاکسترهای تنور جلوی سوراخ تنور دفن کن هر وقت مشکلی برایت پیش آمد ، برو سر خاکسترها به نام خدا برای بی بی سه شنبه دعا کن و
. خدا مرادت را می دهد اما وقتی به مرادت رسیدی ، نذر بی بی سه شنبه را فراموش نکنی . دختر پرسید نذر بی بی چگونه است . او تو ضیح داد که باید شبها از هفت خانه در حالیکه غربالی به دست داری که داخل آن آینه و سورمه دان هست ، مواد خوراکی گدایی کنی ، آن هم در حالی ک
ه کسی تو را نشناسد .
دختر پنبه هارا را گرفت وقتی به گاو رسید پنبه ها را به دهان گاو داد . گاو پنبه ها را خورد و نخ از شاخ گاو بیرون آمد . دختر از شاخ دیگر گاو مقداری خوراکی گرفت و خورد و غروب راهی خانه شد .
از فردا کار دختر راحت شد .
دیری نگذشت که دختر چاق و چله شد و چون غذای خوب می خورد ، روز به روز قشنگتر می شد . یک روز که زن پدر خیلی به دخترک مشکوک شده بود دختر خودش را هم با او به صحرا فرستاد .
شب وقتی باهم به خانه آمدند ، دختر چگونگی را برای مادرش گفت . و راز ترمه آشکار شد و زن پدر به فکر نابودی گاو افتاد .
بالاخره زن پدر به کمک جادوگر نقشه کشتن گاو را کشید و یک روز صبح خود را به مریضی زد. پیر مرد هر جا طبیبی بود زن را نزدش برد ، اما زن همچنان ناله می کرد . فقط جادوگر مانده بود که پیرمرد دست به دامان جادوگر شد .
جادوگر هم که قبلا از طرف همسر پیرمرد وارد تو طئه شده بود . به پیرمرد گفت : زنت وقتی بهبود پیدا می کند که تو گاو را به صورت نذر بکشی و گوشتش را هم خیرات بدهی . پیرمرد که دید با کشتن گاو وضعیت مالی او از هم می پاشد به جادوگر گفت راه دیگری پیدا کن . اما جادوگر جواب داد جز کشتن گاو هیچ راهی ندارد .
بالاخره مرد رضایت داد ، در موقع کشتن گاو ترمه زیاد گریه کرد . اما نتیجه ای نگرفت ولی از پدرش قول گرفت که گوشتهای گاو را خودش خانه به خانه ببرد . پدر شرط ترمه را پذیرفت و او هم گاو را ذبح کرد .
ترمه برای هر خانه ای که گوشت نذری می برد از صاحب خانه درخواست کرد که پس از خوردن گوشتها ، استخوانها را به او پس بدهند . او تمامی استخوانها را جمع کرد و طبق دستور زنی که داخل غار دیده بود ، استخوانها را زیر خاکستر پای تنور دفن کرد .
پس از کشتن گاو ستم های زن پدر ادامه پیدا کرد . تا این که یک روز جارچی شهر شروع به جار زدن کرد که فردا عروسی دختر شاه است ، هر کسی بخواهد می تواند به عروسی دختر پادشاه بیاید .
زن پدر و دخترش در تدارک شدند که فردا به عروسی بروند .
- ۳.۳k
- ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط