بهم گفت تا حالا شکار رفتی گفتم نه گفت من قبلا می

بهم گفت: «تا حالا شکار رفتی؟» گفتم: «نه» گفت: «من قبلا می‌رفتم، ولی دیگه نمی‌رم، آخرین باری که شکار رفتم، شکار گوزن بود، خیلی گشتم یه گوزن پیدا کردم. من بهش شلیک کردم، درست زدم به پاش، وقتی رسیدم بالای سرش هنوز جون داشت، نفس می‌کشید و با چشم‌هاش التماس می‌کرد، زیباییش مسخم کرده بود، حس کردم که می‌تونه دوست خوبی واسه‌م باشه، می‌تونستم نزدیک خونه یه جای دنج واسه‌ش درست کنم. اما خوب که فکر کردم فهمیدم که این‌جوری اون گوزن واسه همیشه لنگ می‌زنه و و هر وقت من رو ببینه یاد بلایی می‌افته که سرش آوردم، از نگاهش فهمیدم بزرگترین لطفی که می‌تونم در حقش بکنم اینه که یه گلوله صاف تو قلبش شلیک کنم.» بعدش گفت: «تو هیچ‌وقت نمی‌تونی با کسی که بدجور زخیمش کردی دوست باشی
دیدگاه ها (۸)

با دویست‌ و چند تکهاستخوانم #دوستت #دارمو چند سال باید بگذرد...

دلبر ک جان فرسود از او

گاهیچه بی هوادلتنگ #تو می شوممثِ امروز !مگر می شود که #تو را...

________________________________________Vuruldum aynı yerden...

وانشات اینوماکی//پارت ۶

حس های ممنوعه ۴

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط