اورا

🔹 #او_را... (۱۱۹)





صبح همین که چشمام رو باز کردم ، دلشوره به دلم چنگ انداخت !



دانشگاه! چادر! من! ترنم!



احساس میکردم پاهام سِر شده و اصلاً جون بلند شدن از تخت رو ندارم. به هر زوری بود بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم.



اینقدر برام انجام این کار سخت بود که سعی کردم خودم رو به حواس پرتی بزنم که چادرم جا بمونه!!



از اتاق زدم بیرون و پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم اما احساس عذاب وجدان گلوم رو گرفته بود!



"خجالت نمیکشی؟؟



بی عرضه! 😒



یعنی تو یه ذره عزت نفس نداری که اجازه میدی نظر بقیه رو رفتارات اثر بذاره؟؟



اونا کی هستن که تو بخوای به دلخواه اونا بگردی؟"


دور زدم که برگردم بالا اما بابا پشت سرم ظاهر شد. ترسیدم و یه پله عقب رفتم!



💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
http://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-صد-و-نوزدهم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را... (۱۲۰)- سلام بی معرفت. کجایی تو؟- سلام مرجان جون...

🔹 #او_را... (۱۲۱)هنوز نتونسته بودم نمازم رو بخونم. شام رو ب...

🔹 #او_را... (۱۱۸)ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم. می...

🔹 #او_را.... (۱۱۷)انتظار داشتم که خیلی سنگین باشه وهمون لحظ...

千卂ㄒ乇 ۲卩卂尺ㄒ : ۶شب بعد از خاموشی عمارت ساعت ۲۲ویو کریستینا بعد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط