رمان درخواستی

پارت ۴

شب بعد، هانا در اتاقی مجلل اما قفل‌شده در عمارت مافیایی جونگ‌کوک بود. پرده‌های ضخیم مشکی، دیوارهای سنگی و چراغ‌های کم‌نور… مثل زندانی طلایی به نظر می‌رسید.

او ساعت‌ها به فکر فرو رفته بود. چرا باید بخاطر گناه یکی دیگه، اسیر بشه؟ چرا این مرد انقدر مطمئن بود که عمویش خائن بوده؟

در همان لحظه، صدای در بلند شد. یکی از افراد جونگ‌کوک وارد شد:
– رئیس می‌خواد بیای پایین. جلسه‌ست.

هانا با اکراه همراهش رفت. وقتی وارد سالن شد، دید مردانی با کت‌وشلوار مشکی، دور میز بزرگی نشسته‌اند. نقشه‌های شهر روی میز پهن شده بود. اسلحه‌ها برق می‌زدند.

جونگ‌کوک روی صندلی اصلی نشسته بود. نگاهش جدی و سرد. همین که هانا وارد شد، چشم‌هایش برای لحظه‌ای روی او مکث کرد.

یکی از مردان با خشم گفت:
– رئیس! خبر داریم «خانواده‌ی کانگ» امشب معامله‌ی اسلحه دارن. باید بزنیمشون.

جونگ‌کوک به آرامی دستش را روی میز گذاشت.
– من خودم می‌رم.

سکوت سالن را فرا گرفت. هیچ‌کس جرات نکرد مخالفت کند.

اما ناگهان صدای هانا بلند شد:
– چرا من اینجام؟ من به درد جلسه‌های خونین شما نمی‌خورم.

همه با تعجب به او نگاه کردند. اما جونگ‌کوک فقط لبخندی سرد زد.
– چون می‌خوام ببینی… این دنیاییه که خانوادت انتخاب کرده.

هانا نفسش را حبس کرد. اما پیش از آنکه چیزی بگوید، جونگ‌کوک ادامه داد:
– و امشب… تو هم همراه من میای.

هانا جا خورد.
– چی؟! من؟!

– آره. اینطوری بهتر می‌فهمی بازی توی دنیای من یعنی چی.

نگاه سرد او مثل قفل روی چشمان هانا نشست. دختر حس کرد دارد وارد طوفانی می‌شود که ممکن است هر لحظه نابودش کند…
ادامه دارد...
دیدگاه ها (۴)

رمان

رمان

ممنون از حمایت هاتون بوس بهتون

اهنگ جدید لسفرام و جی هوپ

ادامه پارت ۱۱۲لحظه ای صدای شلیک اسلحه به گوش همه خورد یعنی چ...

﴿ برده ﴾5. part جرعه ای از قهوه اش را نوشید و طعم تلخش رو مز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط