قصه ام با تو همین است ز خود بی خبرم

قصه ام با تو همین است ز خود بی خبرم
نه شبم هست و نه روز و نه قرار دگرم

رفتی و فاصله ها با من حیران گفتند
قصه ای را که ندانستم و آمد به سرم

مثل یک تکۀ سرگشتۀ افتاده به موج
من در اندیشۀ بی ساحل تو غوطه ورم

رسم این است که من ناز کنم تا تو نیاز
من ِ لیلا ز تو مجنون تر و دیوانه ترم

اندکی گفتم و این قصه دراز است هنوز
که شب عشق تو را نیست هوای سَحَرم
دیدگاه ها (۲)

مثل آن گل که به گلخانه بپیوست بیا دلم از ...

هوای قلب من.. امشب هوای سرد تنهاییست.. دل من یاد تو افتاد...

به حُکم چشمهایت می نویسم نامه ای دیگردلم را درمیان نامه می پ...

نیمه گمگشته ات را دیر پیدا میکنیسر بجنبانی خودت را پیر پیدا ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط