از کوچه که پیچیدی

«از کوچه که پیچیدی...»

بارون تازه بند اومده بود. کوچه‌ها هنوز خیس بودن، بوی خاک بلند شده بود، و آسمون یه رنگ آبی کمرنگ داشت که انگار تازه از خواب بیدار شده.

باجی کیسوکه، با موهای کمی خیس بود و لبخند ی تلخ روی لب هایش داشت .
چند سال میشد که معشوقش را ندیده بود؟نمیدانست .
یادش است از مدرسه که بر می گشت ، همراه با دختر محبوبش از این کوچه رد میشد.
از پیچ کوچه رد شد. دستاش توی جیب کاپشنش بودن، و ذهنش هنوز درگیر خاطره‌ی یه روز قدیمی.

تا اینکه دیدش.

تو اون‌طرف کوچه ایستاده بودی. با یه چتر صورتی، یه کیف کوچیک، و همون لبخندی که همیشه باجی رو بی‌دلیل خوشحال می‌کرد.

چند ثانیه مکث کرد. نه از تعجب — از خوشی.
انگار دنیا یه لحظه وایستاد تا فقط اون صحنه رو قاب کنه.

تو هم دیدیش. چتر رو کمی پایین آوردی، موهات کمی خیس شده بود، ولی چشمات برق می‌زد.
«کیسوکه؟»
صدات آروم بود، ولی برای باجی بلندترین صدای دنیا شد.

قدم‌هاش تند شد. نه از عجله — از شوق.
رسید کنارت. لبخند زد.
《بعد این همه سال دو باره بر گشتی؟》
تو خندیدی: «منم فکر نمی‌کردم... ولی بارون همیشه یه چیزی با خودش میاره، نه؟»

باجی نگاهت کرد. یه لحظه سکوت شد.
بعد گفت:
«اگه هر بار بارون بیاد، تو رو ببینم... دعا می‌کنم همیشه هوا ابری باشه.»

تو خندیدی. اونم خندید.
و کوچه، برای اولین بار بعد از مدت‌ها، بوی شادی گرفت.

---
دیدگاه ها (۲)

کمی با من اشنا شید😂 .

این دوتا بنظرم خیلی خوبن#انیمه#توکیو_ریونجرز

حق تا کی تا کجا🤣😭

خدا یا منو گاو کن این چیه😭😂🤝#انیمه#توکیو_ریونجرز

میان عشق و درد---پارت چهارم:اون بعدازظهر، تهیونگ یونا رو به ...

تکپارتی نامجون

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط