پارت

پارت۴۳

ژان رفته بود تو مزرعه می‌گشت بازی می‌کرد گل جم می‌کرد
ییبو اومد و گفت
ییبو..کجایی یه ساعته دارم دنبالت میگردم
ژان ..تمام مدت اینجا بودم چرا دنبالم میگشتی
ییبو ..زیاد دور نشو برام دردسر درست نکن لی هن اینجا نیست که بهش بگم دنبالت بگرده

ژان.. انگار من بچه هستم که بخوایی دنبالم بگردید در ضمن مگه لی هن محافظ شخصی تو نیست چرا همش این ور اون وره اصلا کنارت نیست من محافظ چنگ دیدم مثل دم کنارش اما محافظ تو خیلی بی خیاله حقوق مفت میگیره

ییبو.. چی داری میگی اون هر جایی میره به دستور منه همیشه از دور مراقب منه خیلی تیزه مثل تو نیست وقتی حرف میزنی نمیتونی گوش بدی

ژان.. حداقل مثل یخ نیستم

ییبو ..همش من درگیر کارای تو هستم برام خیلی دردسر درست میکنی اگه ازت نمیدونستم فکر می‌کردم عمدی داری این کارارو انجام میدی

ژان.. هنوزم بخاطر خراب کردن نقشه که داشتی ازم متنفری

ییبو.. نه من فقط به گذشته به عنوان یک تجربه نگاه میکنم
ژان.. پس بگو چرا اینقد سرسختی
ییبو.. ایناروبیخیال بجای گل جم کردن بیا بریم تو دهکده ببینیم خبری از اون دسته آدم کش نشد

ژان ..اونا خدا میدونه که میخوان بیان منم کار بیهوده نمیکنم گل جم میکنم میدم به پیرزن های دهکده اوناهم باهاشون رنگ درست میکنن منم یاد میگیرم
ییبو.. چقد به این کارا علاقه مندی
ژان ..البته وقتی بخوام تنهایی زندگی کنم این چیزا خیلی به درد من میخوره
ییبو.. جدی میخوایی تنهایی تو یه دهکده زندگی کنی
ژان .. نه هر دهکده ای باید خوشگل باشه
ییبو ..خیلی بی فکری اصلا دلت نمیخواد با یه شاهزاده ازدواج کنی و ملکه یه قلمرو باشی

ژان ..چرا بخوام ازدواج کنم که کارامو به کسی توضیح بدم
ییبو.باورم نمیشه هیچ تمعی نداشته باشی
ژان..خب راه حقیقت داره من از قدرت بدم میاد فقط میخام جایی زندگی کنم که پرز ارامش باشه
ییبو..اما من برعکس ط خیلی به قدرت علاقه دارم
ژان..علاقه های تو برام مهم نیست
ییبو.خیلیم باید مهم باشه
ژان..چرامگه مادوستیم
ییبو..دوست نیستیم ولی مگه ماعاشقه هم نیستیم برای همین کارای پسریکه دوسش داری باید برات مهم باشه
ژان..بازم یادم انداختی باشه بابامعذرت میخام
ییبو..به من چه تخسیر خودته
ژان..باشه برو کنارمیخام گلارو تحویل بدم
ییبو..بده من برات میارم
ژان..اوووونمیدونستم مهربونم هستی بیا بگیر

ییبو دوقدم که رفت گفت بیابگیر خسته شدم
ژان..واقعاکه اصلا نمیخام بده به خودم همین دوقدمم نمیاوردی
ییبو..واقعاکه بجایه تشکرمنتم میزاری خوبیم نیومده بهت
ژان..خوبی که تو بکنی بهترکه اصلا نکنی

برگشتن به دهکده متوجه شودن همون ادم های مرموز اومدن ییبو سری دست ژان گرفت و کشوندش طرف خودش گفت
ییبو.. تودید نباش تاازکاراشون سردربیارم
دیدگاه ها (۰)

پارت ۴۴ییبو داشت همچنان دیدمیزد که یهو یه مرد وبازنش اومدگفت...

پارت۴۵دینگ یوشی..اینو باید ازین اقابپرسی که میگه رفتن ماموری...

پارت۴۲لیژان و دینگ یوشی به جنگل رسیدن شوکای اومد و گفت شوکای...

پارت۴۱روز بعد ژان و ییبو به دهکده تو جنگل رفتن خژان .. خدایی...

p81جنگ هنوز ادامه داشت در سلیب اتش خسارت های زیادی ب انها وا...

p88 ژان و دلربا مخفیانه باز از زندان فرار کردن و میخاستن بر...

p..86لیژان و دینگ یوشی متوجه خراب شدن هوا شدن باد بدی میوزی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط