گوشهایم را

گوش‌هایم را

در دستِ پدر جا گذاشتم

چشمانم را، در عکس گوشۀ آینه

و پاهای بیست سالگی‌ام را به سطرهای شاعری کشیدم

که می‌خواست به رنگین‌کمان تابی ببندد

برای کودکی که پیش از نوبتِ تاب خوردن‌اش بزرگ شد


می‌خواست گیسوانم را

به دستِ بادی‌ترین سازهای جهان برقصاند

که یادش نیامد انگشتانش را کجای قصه جاگذاشته

ـ و اسب‌های سپید وحشی

چقدر در جنگل گیسوم، شیهه کشیدند! ـ


سال‌هاست

واژه‌ای سرگردانم

که جمله‌ام را گم کرده‌ام

گاهی به پیرمردهای قوزی، نیلوفر تعارف می‌کنم

گاه، با زنان زیادی می‌رقصم

و سعی می‌کنم چین‌های پیشانی‌ام را

به دامن‌شان وصله کنم

از مجموعه ی صدایم را از پرنده های مرده پس بگیر
دیدگاه ها (۶)

از شهرهای بزرگکه در قصه‌های تو نبودند، می‌ترسماز خیابان‌هایی...

اگر باید زنی همچون زنان قصه ها باشینه عذرا را دوستت دارم نه ...

اگر به ناموس دیگران نگاه کردی ....امام صادق ـ علیه السلام ـ ...

ســلامـ. صبح دوشنبه اتون بخیـر و سرشار از یـاد خـ.ـدا مهربان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط