پارتبیستم
#پارت:#بیستم
#رمان#لیلی.بی.عشق
نوشته:#پرنیا
میخواستم برم بیرون تا یکم خرید کنم هوا سرد تر شده
اما از برف و باران خبری نیست
فقط هوا ابریه
اونقدر ابری که دل ادم میگیره
تو خونه تنها موندن هم حال ادم رو بد تر میکنه
اصلا هوا که اینجوری ابری باشه
ادم
هرچقدر هم غم و غصه نداشته باشه
انگار غم تمام دنیا رو میریزن تو دلش
اونوقته که ادم نمیدونه چه مرگش شده
که حوصله خودت رو هم نداری
و وای به حال این که
غروب جمعه هم باشه
اینجور موقع ها
شاید اگر یه گوشه
توی تاریکی
زانوهات رو بغل کنی
و گریه کنی اروم بشی
ولی
بهترین راه درمان این حس مزخرفه
تنها اینه که یه نفر
که عاشقشی
که عاشقته بیاد
تو اون تاریکی
خودتو و زانوهات رو
تو بغلش بگیره
اونوقته که زمان و زمین و ابر و بارون و غروب جمعه حتی غروب سیزده بدر هم نمیتونه دیگه کاری از پیش ببره
واقعا عشق یه معجزه اس
موبایلم زنگ خورد از داخل کیفم بیرون اوردم
کامیار بود
- سلام
کامیار: سلام لیلی جان خوبی عزیزم
- مرسی تو خوبی
کامیار: الان که صداتو شنیدم بهترم
کامیار: لیلی
-بله
کامیار: چرا ساکتی فکر کردم قطع شد
-چی بگم اخه
کامیار: بگو کجایی؟
-نزدیک خونه ام میخوام برم یکم خرید کنم
کامیار: منم همین نزدیک هام الان میام باهم بریم
مهلت نداد حرف بزنم و قطع کرد
چند دقیقه ای گذشت که کامیار اومد ابروهامو بالا انداختم و گفتم
چقدر زود رسیدی
کامیار: گفتم که نزدیکم حالا سوار شو
تو این هوا سرد پیاده کجا راه افتادی اخه
سوار ماشین شدم
بوی ادکلن شیرین و گرمی بخاری ماشین یه حس خوبی بهم منتقل کرد
کامیار: تبریک میگم بهت
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
- تبریک ....برای چی؟؟
کامیار: واسه داماد شدن داداشت دیگه
تازه یادم اومد
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم
ممنونم
کامیار : پگاه دختر خیلی خوبیه
سریع گفتم
-مهدی هم پسر خیلی خوبیه
کامیار: بله اون که صد درصد
خوب لیلی حالا کجا برم
- بریم مرکز خرید .....
بینمون باز سکوت برقرار شد
سکوتی که باز داشت اون حس خوب رو از بین میبرد و باز هوای دلگیر و ابری خود نمایی میکرد
نگاهم خورد به دستگاه پخش
به کامیار که با جدیت رانندگی میکرد نگاه کردم
واقعا چرا ندیدم کامیار هیچ وقت اهنگ گوش کنه
غیر از اون بار شمال که خودش اون اهنگه رو خوند دیگه ندیدم که اهنگ گوش بکنه
شاید علاقه نداره
ولی اون خودش گیتار میزنه مگه میشه به موسیقی علاقه نداشته باشه
دلم رو زدم به دریا و دستگاه پخش روشن کردم
کامیار با لبخند نگاهم کرد
خوبه که عصبی نشد
عجب اهنگی هم پخش شد
اهنگ روز سرد از شادمهر بود
اون روز رو میبینم
بگردی دنبالم
بپرسی از همه
هنوز دوست دارم
به این فکر کنم
چی موند ازت برام
به این فکر کنی
بدون تو کجام
نگاه کنی برات
چی مونده از شکست
پل هایی که یه شب
پشت سرت شکست
ندونی از خودت
کجا فرار کنی
ندونی با دلت
باید چیکار کنی
پس کامیار هم مثل من شادمهر رو دوست داره
با دیدن لبخند کامیار منم بی اختیار لبخند زدم
محو صدای قشنگ شادمهر بودم
کامیار دستم رو تو دستش گرفت
و اروم گذاشت روی پاش
دنده رو عوض کرد و دست گرم و مردونش رو گذاشت روی دستم و یکم فشار داد
نگاهمو از دستهامون گرفتم
خجالت میکشیدم به چشماش نگاه کنم برای همین بیرون رو تماشا کردم
ولی اصلا چیزی نمیدیدم تمام فکرم پر زد و رفت پیش کامیار
نگاه کنی برات
چی مونده از شکست
پل هایی که یه شب
پشت سرت شکست
ندونی از خودت کجا فرار کنی
ندونی با دلت باید چیکار کنی
به این فکر کنی چجوری برگردی
بپرسی از خودت کجا گمم کردی
شاید یه روز سرد شاید یه نیمه شب
دلت بخواد بشه برگردی به عقب
وقتی رسیدیم
یه شال گردن خیلی شیک نظرم رو جلب کرد
روبه کامیار گفتم این چطوره
کامیار رد نگاهم رو دید
کامیار: خیلی قشنگه اما من زیاد از شال گردن خوشم نمیاد
- حالا کی گفته من واسه تو میخوام واقعا که خیلی خود شیفته ای
شال گردن رو با یه جفت دستکش خریدم
یه بافت خیلی خوشگل طوسی رنگ هم خریدم
و دوتا شال بافت برای خودم و پگاه کلی هم تو دلم ذوق کردم که دیگه زن داداش دارم
کامیار : لیلی واقعا خریدت تموم شد
بابا اصلا یک ساعتم نیست ها
- خوب اره دیگه چیزی نیاز ندارم
کامیار: فکر میکردم بیشتر طول بکشه
ولی حالا بد هم نشد تو این هوای سرد فقط یه قهوه گرم میچسبه
رفتم سمت کافی شاپ
کامیار: لیلی کجا میری
- بریم قهوه بخوریم دیگه
کامیار : نه اینجا نه میخوام ببرمت یه جای خیلی خاص
کیسه خریدها رو از دستم گرفت و رفت سمت در خروج
دنبالش رفتم و سوار ماشین شدیم
بعد از حدود بیست دقیقه رسیدیم به مکان مورد نظر کامیار
واقعا هم جای خاصی بود
خلوت بود یه مکان دنج بیرون شهر
کامیار پوشش پلاستیکی رو کنار زد و گفت
بفرما دا
#رمان#لیلی.بی.عشق
نوشته:#پرنیا
میخواستم برم بیرون تا یکم خرید کنم هوا سرد تر شده
اما از برف و باران خبری نیست
فقط هوا ابریه
اونقدر ابری که دل ادم میگیره
تو خونه تنها موندن هم حال ادم رو بد تر میکنه
اصلا هوا که اینجوری ابری باشه
ادم
هرچقدر هم غم و غصه نداشته باشه
انگار غم تمام دنیا رو میریزن تو دلش
اونوقته که ادم نمیدونه چه مرگش شده
که حوصله خودت رو هم نداری
و وای به حال این که
غروب جمعه هم باشه
اینجور موقع ها
شاید اگر یه گوشه
توی تاریکی
زانوهات رو بغل کنی
و گریه کنی اروم بشی
ولی
بهترین راه درمان این حس مزخرفه
تنها اینه که یه نفر
که عاشقشی
که عاشقته بیاد
تو اون تاریکی
خودتو و زانوهات رو
تو بغلش بگیره
اونوقته که زمان و زمین و ابر و بارون و غروب جمعه حتی غروب سیزده بدر هم نمیتونه دیگه کاری از پیش ببره
واقعا عشق یه معجزه اس
موبایلم زنگ خورد از داخل کیفم بیرون اوردم
کامیار بود
- سلام
کامیار: سلام لیلی جان خوبی عزیزم
- مرسی تو خوبی
کامیار: الان که صداتو شنیدم بهترم
کامیار: لیلی
-بله
کامیار: چرا ساکتی فکر کردم قطع شد
-چی بگم اخه
کامیار: بگو کجایی؟
-نزدیک خونه ام میخوام برم یکم خرید کنم
کامیار: منم همین نزدیک هام الان میام باهم بریم
مهلت نداد حرف بزنم و قطع کرد
چند دقیقه ای گذشت که کامیار اومد ابروهامو بالا انداختم و گفتم
چقدر زود رسیدی
کامیار: گفتم که نزدیکم حالا سوار شو
تو این هوا سرد پیاده کجا راه افتادی اخه
سوار ماشین شدم
بوی ادکلن شیرین و گرمی بخاری ماشین یه حس خوبی بهم منتقل کرد
کامیار: تبریک میگم بهت
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
- تبریک ....برای چی؟؟
کامیار: واسه داماد شدن داداشت دیگه
تازه یادم اومد
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم
ممنونم
کامیار : پگاه دختر خیلی خوبیه
سریع گفتم
-مهدی هم پسر خیلی خوبیه
کامیار: بله اون که صد درصد
خوب لیلی حالا کجا برم
- بریم مرکز خرید .....
بینمون باز سکوت برقرار شد
سکوتی که باز داشت اون حس خوب رو از بین میبرد و باز هوای دلگیر و ابری خود نمایی میکرد
نگاهم خورد به دستگاه پخش
به کامیار که با جدیت رانندگی میکرد نگاه کردم
واقعا چرا ندیدم کامیار هیچ وقت اهنگ گوش کنه
غیر از اون بار شمال که خودش اون اهنگه رو خوند دیگه ندیدم که اهنگ گوش بکنه
شاید علاقه نداره
ولی اون خودش گیتار میزنه مگه میشه به موسیقی علاقه نداشته باشه
دلم رو زدم به دریا و دستگاه پخش روشن کردم
کامیار با لبخند نگاهم کرد
خوبه که عصبی نشد
عجب اهنگی هم پخش شد
اهنگ روز سرد از شادمهر بود
اون روز رو میبینم
بگردی دنبالم
بپرسی از همه
هنوز دوست دارم
به این فکر کنم
چی موند ازت برام
به این فکر کنی
بدون تو کجام
نگاه کنی برات
چی مونده از شکست
پل هایی که یه شب
پشت سرت شکست
ندونی از خودت
کجا فرار کنی
ندونی با دلت
باید چیکار کنی
پس کامیار هم مثل من شادمهر رو دوست داره
با دیدن لبخند کامیار منم بی اختیار لبخند زدم
محو صدای قشنگ شادمهر بودم
کامیار دستم رو تو دستش گرفت
و اروم گذاشت روی پاش
دنده رو عوض کرد و دست گرم و مردونش رو گذاشت روی دستم و یکم فشار داد
نگاهمو از دستهامون گرفتم
خجالت میکشیدم به چشماش نگاه کنم برای همین بیرون رو تماشا کردم
ولی اصلا چیزی نمیدیدم تمام فکرم پر زد و رفت پیش کامیار
نگاه کنی برات
چی مونده از شکست
پل هایی که یه شب
پشت سرت شکست
ندونی از خودت کجا فرار کنی
ندونی با دلت باید چیکار کنی
به این فکر کنی چجوری برگردی
بپرسی از خودت کجا گمم کردی
شاید یه روز سرد شاید یه نیمه شب
دلت بخواد بشه برگردی به عقب
وقتی رسیدیم
یه شال گردن خیلی شیک نظرم رو جلب کرد
روبه کامیار گفتم این چطوره
کامیار رد نگاهم رو دید
کامیار: خیلی قشنگه اما من زیاد از شال گردن خوشم نمیاد
- حالا کی گفته من واسه تو میخوام واقعا که خیلی خود شیفته ای
شال گردن رو با یه جفت دستکش خریدم
یه بافت خیلی خوشگل طوسی رنگ هم خریدم
و دوتا شال بافت برای خودم و پگاه کلی هم تو دلم ذوق کردم که دیگه زن داداش دارم
کامیار : لیلی واقعا خریدت تموم شد
بابا اصلا یک ساعتم نیست ها
- خوب اره دیگه چیزی نیاز ندارم
کامیار: فکر میکردم بیشتر طول بکشه
ولی حالا بد هم نشد تو این هوای سرد فقط یه قهوه گرم میچسبه
رفتم سمت کافی شاپ
کامیار: لیلی کجا میری
- بریم قهوه بخوریم دیگه
کامیار : نه اینجا نه میخوام ببرمت یه جای خیلی خاص
کیسه خریدها رو از دستم گرفت و رفت سمت در خروج
دنبالش رفتم و سوار ماشین شدیم
بعد از حدود بیست دقیقه رسیدیم به مکان مورد نظر کامیار
واقعا هم جای خاصی بود
خلوت بود یه مکان دنج بیرون شهر
کامیار پوشش پلاستیکی رو کنار زد و گفت
بفرما دا
- ۳۴.۴k
- ۲۳ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط