فیک

فیک ۸۰
یک ساعت از آن حادثه‌ی دلخراش گذشته بود و در سکوت اتاق، تنها صدای تپش قلب کوک به گوش می‌رسید. به تدریج حس می‌کرد که به هوش آمده و درد در سینه‌اش پیچیده است. در حالی که ذهنش درگیر آن لحظات تلخ بود، از روی تخت بلند شد و با قدری لرزش به سمت اتاقی که تهیونگ در آن بود، رفت. احساس می‌کرد که این لحظه، سرنوشتش را رقم خواهد زد.
وقتی به در اتاق رسید، با صدایی آرام اما سرشار از نگرانی گفت:
کوک: «تهیونگ…»
از درون اتاق، صدای فریاد تهیونگ به‌وضوح شنیده می‌شد. به محض شنیدن نامش، او با سرعت به سمت در هجوم آورد.
تهیونگ: «ع*وضی! در رو باز کن… می‌کشتنت!»
کوک حس می‌کرد که این کلمات، همچون تیری به قلبش نشسته، اما قبل از اینکه بتواند به عمق دلخوشی و غم خود بپردازد، لب به سخن باز کرد.
کوک: «ببخشید، تهیونگ، که نتونستم از خواهرت محافظت کنم.»
(با بغض و اشک در چشمانش).
تهیونگ با خشم و درد گفت: «خواهر من به دست تو ع*وضی کشته شد! تو به من دروغ گفتی!»
(سکوتی پر از غم و اشک).
کوک: «به خدا می‌ترسیدم بگم…باور کن!»
(با اشک‌هایی که بر چهره‌اش می‌غلتید).
او ادامه داد: «نمی‌خواستم اینجوری بشه، به جون دخترم قسم!»
در این لحظه، تهیونگ که از شدت احساسات در تب و تاب بود، ناگهان فریاد زد:
تهیونگ: «چی گفتی به جون دخترم؟! عوضی، دخترتو از کجا آوردی؟!»
کوک: «بچه منو هانول تهیونگ!»
این جمله مثل صاعقه به جان تهیونگ نشست و او را در عمق شگفتی و خشم فرو برد.
تهیونگ: «چی؟!»
تجربه شنیدن این حرف باعث شد که شعله‌ی عصبانیت او به آتش تبدیل شود.
تهیونگ: «زود باش در رو باز کن!» (با مشت به در می‌کوبید، گویی می‌خواست دیوارها را هم بشکند).
همه از شنیدن صدای آزاردهنده تهیونگ به سمت اتاق هجوم آوردند. صدای خشم او، در دل هر کسی ترسی عمیق ایجاد کرده بود. پدر کوک، با چشمانی مملو از نگرانی به سمت او آمد و با صدای محکم گفت:
پدر: «در رو باز کن! که قرار نیست تا آخر عمرتوی این اتاق بمونه!»
کوک باسر پایین، نگاهی به پدرش انداخت و با آرامش سری تکان داد، سپس به سمت جا کلیدی رفت تا در را باز کند. سنا هم که در این اوضاع سخت در کنار پسرش بود، پشت سر او به داخل اتاق آمد.
سنا: «پسرم، بهتره بچه رو هم بیاری؛ شاید دیدن او تهیونگ رو آرام کنه.»
کوک با صدایی ملتمسانه گفت: «می‌ترسم مامان، ازم بگیرتش…»
سنا با اعتماد به نفس جواب داد: «نمی‌گیره! این بچه تنها امید تهیونگ است.»
سنا با لبخندی آرام، بچه را در آغوش گرفت و قدم به قدم به سمت اتاق تهیونگ رفت.
کوک، با کلیدش، با دستانی لرزان در اتاق را باز کرد. وقتی در باز شد، تهیونگ به سرعت بیرون آمد و با چشمان سرخ، یقه‌ی کوک را گرفت و مشت اول را با قدرت به صورت او نواخت.
صدای برخورد مشت با صورت کوک، همچون صدای نواختن طبل در دل شب بود. کوک هیچ مقاومتی نکرد، حتی با اینکه می‌توانست با یک حرکت، تهیونگ را از پا درآورد. او ترجیح داد زخم‌ها را تحمل کند.
در همین حین، صدای بچه‌ای که در آغوش سنا بود، ناگهان در فضا پیچید و همچنین گویی نوری در دل تاریکی تابید. این صدا باعث شد تهیونگ لحظه‌ای از کار خود ایستاده و به آن طرف برگردد.
او آرام از روی کوک بلند شد و با چشمانی متعجب و اشک‌آلود به بچه در دستان سنا نگاه کرد.
تهیونگ با بغض گفت: «این خواهرزاده منه…»
سنا، با دلی پر از عشق، آرام به سمت تهیونگ رفت و کودک را در آغوش او گذاشت. تهیونگ که بر روی زمین نشسته بود، با چشمان پر از اشک به چهره‌ی بچه‌اش خیره شد.
سنا: «می‌دانم که پسرم اشتباه کرد، اما این بچه تنها کسی است که از هانول برای او باقی مانده. لطفاً درکش کن، او هم به اندازه تو غمگینه.»
حسی از همدردی و عشق در فضا حاکم شد و گویی همه به یکدیگر نزدیک‌تر شدند. تهیونگ در حالی که بچه را در آغوش گرفته بود، باری از دوشش برداشته شد.
از سوی دیگر، کوک با گریه‌ای آرام، در دلش امیدی تازه پیدا کرد. هر دو در میان غم و درد یکدیگر، در جستجوی آرامش بودند.
دیدگاه ها (۱۳)

اگر تعداد لایکا بالا بره یه هدیه قشنگ براتون آماده کردم

۷۹پدر کوک در حالی که از شدت نگرانی دندان‌هایش را به هم می‌سا...

فیک٧٨

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط