ساعت ده یازده شب با سر و صورت خاکی اومد خونه

ساعت ده یازده شب با سر و صورت خاکی اومد خونه
گفتم :
" تا شما شام رو شروع کنی میرم لیلا رو بخوابونم "
گفت :
" نه .. ! صبر میکنم تا بیای با هم بخوریم "
وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده
داشتم پوتین هایش رو در میاوردم که بیدار شد .
گفت :
" داری چیکار میکنی ؟ می خوای #شرمنده_ام کنی ؟ "
تا گفتم :
" نه ! خسته ای "
سر سفره نشست و گفت :
" تازه می خوایم با هم شام بخوریم .. "
#شهید_مهدی_زین_الدین
#شهدا
دیدگاه ها (۴)

چادر به جای کت لباس فرم معلم‌ها کت‌های بلند با شلوار بود . ...

پیرمردی تو حرم به جوانی گفت سواد ندارم برام زیارتنامه بخوان....

اشک از دیدهء خونبار بیفتد سخت استهر کجا بستر بیمار بیفتد سخت...

معلم وارد کلاس شد وشروع به حضوروغیاب کرد:بزرگراه همت...........

ویو ا /تکه یهو دستش رو گذاشت روی رون پام و فشار داد و گفت بی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط