پارت
پارت۴۷
خواب به کل از سرم پرید.با ترس گفتم
_خیل خب.باشه بیدارم.
دستشو پایین اورد و من همزمان روی تختم فرود اومدم.با حرص بهش نگاه کردم که گفت
_ده دقیقه وقت داری صبحونه بخوری.
روی صندلی میز تحریرم نشست و منتظر نگام کرد.
از تخت پایین اومدم و رفتم بیرون تا یه چیزی بخورم.
***آرمان***
نوشین رفت بیرون و من به دیدن عکسای روی دیوارش مشغول شدم.ریسه ی بلندی روی دیوارش بود و عکسا ازش با گیره ای اویزون شده بودن.
با دیدن عکس مادرش سرجام ایستادم.چهرش خیلی برام اشنا بود.انگار قبلا جایی دیده بودمش...اما هرچی فکر کردم یادم نیومد.
چشمم خورد به کمد لباساش که درش باز بود.رفتم سمتش.میخواستم یه پالتوی گرم پیدا کنم چون جایی که قرار بود بریم خیلی سرد بود.
دستم بردم سمت پالتوها که یه ساک پارچه ای افتاد پایین.خم شدم برش دارم که چیزی از توش روی زمین افتاد.با لبخند به لباس نگاه کردم...کت من بود...
***نوشین***
سعی کردم تا حد ممکن صبحونه بخورم تا دوباره حالم بد نشه.یه چن تا شکلاتم با خودم برداشتم و برگشتم تو اتاقم.
فکر میکردم آرمان رفته باشه اما داشت چیزی رو توی کمدم میذاشت.گفتم
_دنبال چیزی میگردی؟
گفت
_آره...یه پالتو بپوش جایی که میریم سرده.
سرمو تکون دادم و رفتم سمت لباسام.آرمان عقب تر ایستاد.
کشوی لباسا رو باز کردم و یه پلیور برداشتم.رو به آرمان گفتم
_میشه بیرون منتظر باشی؟
لبخندی زد و سرشو تکون داد.لباسمو عوض کردم و پالتورو پوشیدم.
آرمان و صدا زدم که صداش از پشت سرم اومد.
_بریم؟
از ترس سریع برگشتم عقب و مشتی به بازوش زدم.از درد چهرش جمع شد.با تعجب گفتم
_واقعا دردت اومد.
درحالی که هنوز حالت درد توی چهرش دیده میشد گفت
_نه...اصلا...
دستشو به سمتم گرفت.دستشو گرفتم و توی یه ثانیه یه جای دیگه بودیم.
جایی شبیه جنگل.دور و برمون پر از درخت بود.دور خودم چرخیدم و گفتم
_کجاس اینجا؟
وقتی برگشتم آرمان مشتی به طرف سرم زد که سریع نشستم و جاخالی دادم.با تعجب گفتم
_چته؟
گفت
_امروز باید مبارزه رو یاد بگیری...
و دوباره به سمتم حمله کرد.
خواب به کل از سرم پرید.با ترس گفتم
_خیل خب.باشه بیدارم.
دستشو پایین اورد و من همزمان روی تختم فرود اومدم.با حرص بهش نگاه کردم که گفت
_ده دقیقه وقت داری صبحونه بخوری.
روی صندلی میز تحریرم نشست و منتظر نگام کرد.
از تخت پایین اومدم و رفتم بیرون تا یه چیزی بخورم.
***آرمان***
نوشین رفت بیرون و من به دیدن عکسای روی دیوارش مشغول شدم.ریسه ی بلندی روی دیوارش بود و عکسا ازش با گیره ای اویزون شده بودن.
با دیدن عکس مادرش سرجام ایستادم.چهرش خیلی برام اشنا بود.انگار قبلا جایی دیده بودمش...اما هرچی فکر کردم یادم نیومد.
چشمم خورد به کمد لباساش که درش باز بود.رفتم سمتش.میخواستم یه پالتوی گرم پیدا کنم چون جایی که قرار بود بریم خیلی سرد بود.
دستم بردم سمت پالتوها که یه ساک پارچه ای افتاد پایین.خم شدم برش دارم که چیزی از توش روی زمین افتاد.با لبخند به لباس نگاه کردم...کت من بود...
***نوشین***
سعی کردم تا حد ممکن صبحونه بخورم تا دوباره حالم بد نشه.یه چن تا شکلاتم با خودم برداشتم و برگشتم تو اتاقم.
فکر میکردم آرمان رفته باشه اما داشت چیزی رو توی کمدم میذاشت.گفتم
_دنبال چیزی میگردی؟
گفت
_آره...یه پالتو بپوش جایی که میریم سرده.
سرمو تکون دادم و رفتم سمت لباسام.آرمان عقب تر ایستاد.
کشوی لباسا رو باز کردم و یه پلیور برداشتم.رو به آرمان گفتم
_میشه بیرون منتظر باشی؟
لبخندی زد و سرشو تکون داد.لباسمو عوض کردم و پالتورو پوشیدم.
آرمان و صدا زدم که صداش از پشت سرم اومد.
_بریم؟
از ترس سریع برگشتم عقب و مشتی به بازوش زدم.از درد چهرش جمع شد.با تعجب گفتم
_واقعا دردت اومد.
درحالی که هنوز حالت درد توی چهرش دیده میشد گفت
_نه...اصلا...
دستشو به سمتم گرفت.دستشو گرفتم و توی یه ثانیه یه جای دیگه بودیم.
جایی شبیه جنگل.دور و برمون پر از درخت بود.دور خودم چرخیدم و گفتم
_کجاس اینجا؟
وقتی برگشتم آرمان مشتی به طرف سرم زد که سریع نشستم و جاخالی دادم.با تعجب گفتم
_چته؟
گفت
_امروز باید مبارزه رو یاد بگیری...
و دوباره به سمتم حمله کرد.
- ۶.۱k
- ۰۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط