برده part
﴿ برده ﴾۹. part
با شنیدن صدای مادر جونگ کوک زود حرفش رو قطع کرد و گفت: نه با خودم حرف نمیزدم
یون روی صندلی روبه رویش نشست و با مهربانی گفت : بچه ها خیلی زود بزرگ شدن مگه نه انگار همین دیروز بود که توی عمارت میدویدند و بازی میکردن آه زندگی خیلی زود میگذره
نا یون : اما کسایی که نباید زنده میموندن زنده موندن ...
....
روی چهار پایه بلندی ایستاده و درحال کشیدن نقاشی چند ماه اش روی دیوار خانه ای در سئول بود گونه اش رنگی بود و رد رنگی روی دستش همیشه به جا بود
صورت آن دختر انیمه ای را بر روی دیوار کشیده بود فقط چشم هاش مونده بود با بوق ماشینی که از پشت سرش شنید لحظه تعادلش را از دست داد و از چهار پایه بر زمین افتاد عصبی نگاهش رو به طرفه ماشین چرخوند جیمین شیشه ماشین رو پایین کرد و نگاهی به چهره هویون کرد و گفت: بپر بالا حیوونک جون کارمون داره
هویون از روی زمین بلند شد و گنگ گفت : باید نقاشی مو ادامه بدم یه ماهی شده که روش کار میکنم
جیمین : عی یالا دیگه سوار شو حتما کار مهمی داره وگرنه نمیگفت بریم پیشش
هویون: درسته جون آدم باهوشیه حتما درمورد چیزی فهمیده صبر کن تا بیام
وسایل نقاشی رو توی کیف بزرگ جا داد و بر شونه اش انداخت بلافاصله سمته ماشین رفت و روی صندلی شاگرد نشست بعد از بستن کمربند روبه جیمین که بهش زل زده بود کرد : چرا وایستادی حرکت کن دیگه
جیمین دستمالی از جیبش درآورد و نزدیک هویون شد به قدری که نفس هایش به صورت اون دختر میخورد هویون مانند میخ هیچ تکان نمیخورد جیمین به آرامی لپ رنگی هویون رو با دستمال پاک کرد بلافاصله ازش فاصله گرفت با روشن کردن ماشین نجوا کرد : هی ماتت نبره
هویون سریع نگاهش رو گرفت و به شیشه دوخت پوزخندی زد و گفت : راه بیافت جیمی،
برده )))))
با شنیدن صدای مادر جونگ کوک زود حرفش رو قطع کرد و گفت: نه با خودم حرف نمیزدم
یون روی صندلی روبه رویش نشست و با مهربانی گفت : بچه ها خیلی زود بزرگ شدن مگه نه انگار همین دیروز بود که توی عمارت میدویدند و بازی میکردن آه زندگی خیلی زود میگذره
نا یون : اما کسایی که نباید زنده میموندن زنده موندن ...
....
روی چهار پایه بلندی ایستاده و درحال کشیدن نقاشی چند ماه اش روی دیوار خانه ای در سئول بود گونه اش رنگی بود و رد رنگی روی دستش همیشه به جا بود
صورت آن دختر انیمه ای را بر روی دیوار کشیده بود فقط چشم هاش مونده بود با بوق ماشینی که از پشت سرش شنید لحظه تعادلش را از دست داد و از چهار پایه بر زمین افتاد عصبی نگاهش رو به طرفه ماشین چرخوند جیمین شیشه ماشین رو پایین کرد و نگاهی به چهره هویون کرد و گفت: بپر بالا حیوونک جون کارمون داره
هویون از روی زمین بلند شد و گنگ گفت : باید نقاشی مو ادامه بدم یه ماهی شده که روش کار میکنم
جیمین : عی یالا دیگه سوار شو حتما کار مهمی داره وگرنه نمیگفت بریم پیشش
هویون: درسته جون آدم باهوشیه حتما درمورد چیزی فهمیده صبر کن تا بیام
وسایل نقاشی رو توی کیف بزرگ جا داد و بر شونه اش انداخت بلافاصله سمته ماشین رفت و روی صندلی شاگرد نشست بعد از بستن کمربند روبه جیمین که بهش زل زده بود کرد : چرا وایستادی حرکت کن دیگه
جیمین دستمالی از جیبش درآورد و نزدیک هویون شد به قدری که نفس هایش به صورت اون دختر میخورد هویون مانند میخ هیچ تکان نمیخورد جیمین به آرامی لپ رنگی هویون رو با دستمال پاک کرد بلافاصله ازش فاصله گرفت با روشن کردن ماشین نجوا کرد : هی ماتت نبره
هویون سریع نگاهش رو گرفت و به شیشه دوخت پوزخندی زد و گفت : راه بیافت جیمی،
برده )))))
- ۳.۵k
- ۰۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط