The eyes that were painted for me
The eyes that were painted for me...
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"
part ۲2
شب موعد رسیده بود.
نه از روی تقویم، نه از روی اتفاق؛
بلکه از روی همان حس سنگینی که از غروب بر شانههایت آوار میشد.
انگار هر لحظه، هوا غلیظتر میشد، نور اتاق کدرتر، و سایهها طولانیتر.
جیمین روی تخت نشسته بود و با دستانی لرزان، پتوی سفید را گرفته بود.
مثل پسربچهای که میدانست شب قرار است کابوسی واقعی سراغش بیاید.
تو کنارش نشستی.
دستش سرد بود، سردتر از همیشه.
ولی نمیفشردیش؛ نمیخواستی بهش فشار بیاری.
فقط آهسته گفتي:
– اگه نری توی خوابش چی؟
– میرم.
– مجبور نیستی.
– مجبورم… چون اون منتظره.
نور چراغ کنار تخت شروع کرد به لرزیدن.
مثل نبض.
مثل قلب کسی که پشت دیوار ایستاده باشد.
جیمین نگاهش را مستقیم در چشمانت دوخت.
چقدر ناب و ترسیده بود.
– فقط یه چیز ازت میخوام…
– هر چی باشه.
– وقتی خوابم… تو کنارم بمون. حتی اگه ترسیدی.
– بمونم که چی؟
– یورا… فکر میکنه تو نمیتونی مقاومت کنی.
– و اگه مقاومت کنم؟
لبخندی لرزان زد.
– اونوقت… شاید منو کامل برای خودم پس بگیرم.
اما آرامش آن لحظه طولانی نبود.
چیزی در اتاق تغییر کرد.
اول در نور.
بعد در دما.
و بعد… در سکوت.
سکوت عجیبی که شبیه مکیدن فضا بود.
انگار کسی تمام صداهای جهان را پشت در جمع کرده باشد، فقط برای اینکه تو و جیمین بشنوید.
> «시작해.»
(شروع کن.)
صدایی زنانه.
آرام.
درست کنار گوش هر دوی شما.
اما هیچکس آنجا نبود.
جیمین با یک لرزش کوچک، چشمانش را بست.
نفسش کوتاه شد.
بازوانش در هوا لرزیدند، انگار بین دو دست نامرئی گیر کرده باشد.
– جیمین!
– نترس…
با صدایی کمجان زمزمه کرد.
– فقط… فقط بیدار نگهم دار…
چشمانش کامل بسته شد.
بدنش آرام افتاد.
سرش کج شد، لبهایش نیمهباز و یک سایه سفید روی صورتش رد شد.
سایهی چتر.
و تو فقط توانستی دستش را بگیری، انگشتانت را در انگشتان او قفل کنی،
پیشانیات را به پیشانیاش بچسبانی
و زمزمه کنی:
– من کنارت هستم… هر جا که بری، میام.
اما قبل از اینکه جملهات تمام شود، دنیا عوض شد.
نه با سرعت.
نه با تاریکی.
بلکه با لغزیدن.
اتاق کش آمد، دیوارها موج برداشتند، نور خم شد.
جیمین زیر انگشتانت محو شد، نه مثل ناپدید شدن… بلکه مثل آب.
و تو سقوط کردی.
در سکوت.
در روشنی نامعلوم.
در میان سایههای بدون منبع.
وقتی چشم باز کردی…
روی شن بودی.
شنهای سرد و مرطوب.
بر فرازت آسمانی خاکستری کش آمده بود، بیستاره.
صدای موجها میآمد، اما نه آب دیده میشد و نه ساحل.
فقط انعکاس.
و درست چند قدم دورتر…
جیمین ایستاده بود.
تنها.
با پیراهنی سفید که در باد ناموجود تکان میخورد.
پشت به تو.
اسیر سکوتی سنگین.
– جیمین…؟
صدایش زدی.
او تکان خورد.
آهسته.
خیلی آهسته.
به سمتت برگشت.
چشمهایش جیمین بودند.
اما نور داخلشان نبود.
نور تو.
نور عشق.
در عوض، چیزی پشت نگاهش موج میزد.
مثل انعکاس یک چتر سفید در آب.
یا حضور زنی که هنوز نمیخواست دیده شود.
– تو… اینجا چی کار میکنی؟
صدایش دور و یخزده بود.
– تو خواستی کنارت باشم.
مکث کرد.
لبهایش لرزیدند.
– من… خواستم؟
قدمی نزدیک رفتی.
شن زیر پاهایت صدای خفهای داشت، انگار در آب فرو میرفت.
– بله جیمین. من اومدم که تو رو تنها نذارم.
او یک قدم عقب رفت.
ترس.
یا سردرگمی.
یا چیزی شبیه تلاش برای به یاد آوردن تو.
– من… یه نفر دیگه رو صدا زدم.
قلبت توی کف دستت فرو افتاد.
– کی؟
سکوت.
چشمهایش لرزید.
نفسش شکست.
و بعد، پشت سر او، مژههایت لرزید.
یک سایه.
سایهی زنانه.
بدون چهره.
بدون بدن.
اما با چتر سفید باز، که آرام روی شنها سایه میانداخت.
همان سایهای که در دنیای واقعی
فقط نیمه دیده میشد.
صدایش از همانجا آمد:
> «어서 와… 빛을 잃은 아이.»
(خوش اومدی… کودک بینور.)
جیمین زمزمه کرد:
– اینجا… قلمرو اونه.
– و تو چی؟
– من؟
نگاهش را از تو گرفت.
– من، بین هر دوی شما گیر کردم.
سایهی یورا نزدیکتر شد.
انگار قدم برنمیداشت، فقط نزدیک میشد.
بیصدا.
بیوزن.
بیرحم.
تو دست جیمین را گرفتی.
– من نمیذارم تو رو ازم بگیره.
هیچوقت.
و درست وقتی دستش را فشار دادی، سایه چتر تکان خورد.
صدایی تیز در گوش پیچید:
> «그럼… 가져가 봐.»
(پس… سعی کن نگهش داری.)
هوا شکست.
شنزیر پاهایت باز شد.
دنیای خواب پیچ خورد.
یک نیروی نامرئی
جیمین را از دستت کشید، با خشونتی آرام.
او فریاد نزد.
فقط
چشمهایش را باز کرد
و اسم تو را گفت، اما بیصدا.
ادامه دارد.....
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"
part ۲2
شب موعد رسیده بود.
نه از روی تقویم، نه از روی اتفاق؛
بلکه از روی همان حس سنگینی که از غروب بر شانههایت آوار میشد.
انگار هر لحظه، هوا غلیظتر میشد، نور اتاق کدرتر، و سایهها طولانیتر.
جیمین روی تخت نشسته بود و با دستانی لرزان، پتوی سفید را گرفته بود.
مثل پسربچهای که میدانست شب قرار است کابوسی واقعی سراغش بیاید.
تو کنارش نشستی.
دستش سرد بود، سردتر از همیشه.
ولی نمیفشردیش؛ نمیخواستی بهش فشار بیاری.
فقط آهسته گفتي:
– اگه نری توی خوابش چی؟
– میرم.
– مجبور نیستی.
– مجبورم… چون اون منتظره.
نور چراغ کنار تخت شروع کرد به لرزیدن.
مثل نبض.
مثل قلب کسی که پشت دیوار ایستاده باشد.
جیمین نگاهش را مستقیم در چشمانت دوخت.
چقدر ناب و ترسیده بود.
– فقط یه چیز ازت میخوام…
– هر چی باشه.
– وقتی خوابم… تو کنارم بمون. حتی اگه ترسیدی.
– بمونم که چی؟
– یورا… فکر میکنه تو نمیتونی مقاومت کنی.
– و اگه مقاومت کنم؟
لبخندی لرزان زد.
– اونوقت… شاید منو کامل برای خودم پس بگیرم.
اما آرامش آن لحظه طولانی نبود.
چیزی در اتاق تغییر کرد.
اول در نور.
بعد در دما.
و بعد… در سکوت.
سکوت عجیبی که شبیه مکیدن فضا بود.
انگار کسی تمام صداهای جهان را پشت در جمع کرده باشد، فقط برای اینکه تو و جیمین بشنوید.
> «시작해.»
(شروع کن.)
صدایی زنانه.
آرام.
درست کنار گوش هر دوی شما.
اما هیچکس آنجا نبود.
جیمین با یک لرزش کوچک، چشمانش را بست.
نفسش کوتاه شد.
بازوانش در هوا لرزیدند، انگار بین دو دست نامرئی گیر کرده باشد.
– جیمین!
– نترس…
با صدایی کمجان زمزمه کرد.
– فقط… فقط بیدار نگهم دار…
چشمانش کامل بسته شد.
بدنش آرام افتاد.
سرش کج شد، لبهایش نیمهباز و یک سایه سفید روی صورتش رد شد.
سایهی چتر.
و تو فقط توانستی دستش را بگیری، انگشتانت را در انگشتان او قفل کنی،
پیشانیات را به پیشانیاش بچسبانی
و زمزمه کنی:
– من کنارت هستم… هر جا که بری، میام.
اما قبل از اینکه جملهات تمام شود، دنیا عوض شد.
نه با سرعت.
نه با تاریکی.
بلکه با لغزیدن.
اتاق کش آمد، دیوارها موج برداشتند، نور خم شد.
جیمین زیر انگشتانت محو شد، نه مثل ناپدید شدن… بلکه مثل آب.
و تو سقوط کردی.
در سکوت.
در روشنی نامعلوم.
در میان سایههای بدون منبع.
وقتی چشم باز کردی…
روی شن بودی.
شنهای سرد و مرطوب.
بر فرازت آسمانی خاکستری کش آمده بود، بیستاره.
صدای موجها میآمد، اما نه آب دیده میشد و نه ساحل.
فقط انعکاس.
و درست چند قدم دورتر…
جیمین ایستاده بود.
تنها.
با پیراهنی سفید که در باد ناموجود تکان میخورد.
پشت به تو.
اسیر سکوتی سنگین.
– جیمین…؟
صدایش زدی.
او تکان خورد.
آهسته.
خیلی آهسته.
به سمتت برگشت.
چشمهایش جیمین بودند.
اما نور داخلشان نبود.
نور تو.
نور عشق.
در عوض، چیزی پشت نگاهش موج میزد.
مثل انعکاس یک چتر سفید در آب.
یا حضور زنی که هنوز نمیخواست دیده شود.
– تو… اینجا چی کار میکنی؟
صدایش دور و یخزده بود.
– تو خواستی کنارت باشم.
مکث کرد.
لبهایش لرزیدند.
– من… خواستم؟
قدمی نزدیک رفتی.
شن زیر پاهایت صدای خفهای داشت، انگار در آب فرو میرفت.
– بله جیمین. من اومدم که تو رو تنها نذارم.
او یک قدم عقب رفت.
ترس.
یا سردرگمی.
یا چیزی شبیه تلاش برای به یاد آوردن تو.
– من… یه نفر دیگه رو صدا زدم.
قلبت توی کف دستت فرو افتاد.
– کی؟
سکوت.
چشمهایش لرزید.
نفسش شکست.
و بعد، پشت سر او، مژههایت لرزید.
یک سایه.
سایهی زنانه.
بدون چهره.
بدون بدن.
اما با چتر سفید باز، که آرام روی شنها سایه میانداخت.
همان سایهای که در دنیای واقعی
فقط نیمه دیده میشد.
صدایش از همانجا آمد:
> «어서 와… 빛을 잃은 아이.»
(خوش اومدی… کودک بینور.)
جیمین زمزمه کرد:
– اینجا… قلمرو اونه.
– و تو چی؟
– من؟
نگاهش را از تو گرفت.
– من، بین هر دوی شما گیر کردم.
سایهی یورا نزدیکتر شد.
انگار قدم برنمیداشت، فقط نزدیک میشد.
بیصدا.
بیوزن.
بیرحم.
تو دست جیمین را گرفتی.
– من نمیذارم تو رو ازم بگیره.
هیچوقت.
و درست وقتی دستش را فشار دادی، سایه چتر تکان خورد.
صدایی تیز در گوش پیچید:
> «그럼… 가져가 봐.»
(پس… سعی کن نگهش داری.)
هوا شکست.
شنزیر پاهایت باز شد.
دنیای خواب پیچ خورد.
یک نیروی نامرئی
جیمین را از دستت کشید، با خشونتی آرام.
او فریاد نزد.
فقط
چشمهایش را باز کرد
و اسم تو را گفت، اما بیصدا.
ادامه دارد.....
- ۷.۳k
- ۲۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط