پارت زمانی که نور میتابد
[پارت 5] زمانی که نور میتابد
راهروهای مقر پورتمافیا سرد و نیمهتاریک بودند. برای کانکو مثل قفسی بودند که هر روز تنگتر میشد.
در راه مأموریت، کنار دازای قدم میزد. قدمهایش کند بود، نگاهش به زمین.
«اگه یه روز بخوام از اینجا فرار کنم... اگه بخوام همهچی رو ول کنم، فکر میکنی ممکنه بتونم؟»
دازای لحظهای مکث کرد. «نه. چون ماها هیچوقت آزاد نیستیم، حتی وقتی که فرار میکنیم.»
سکوت بینشان افتاد.
مأموریت ساده به نظر میرسید. بررسی یک جاسوس مظنون. اما اتفاقی که افتاد، ساده نبود.
وقتی به آدرس رسیدند، همهچیز اشتباه بود. در باز، نشانهای از درگیری. کانکو به آرامی وارد شد و حس کرد چیزی در فضا سنگین است. ناگهان صدای ضعیفی از اتاق کناری آمد. صدای گریه...
او جلو رفت، آرام در را باز کرد. یک پسر بچه، شاید نه ساله، روی زمین نشسته بود. موهای سیاه، لباس پاره و خونآلود. دستهایش روی چشمهایش بود.
کانکو ایستاد. تصویر خواهر کوچکش در ذهنش زنده شد. همان صدا، همان ترس، همان اشکها.
«تو اینجا چیکار میکنی؟» کانکو خم شد، صدایش آرام بود.
پسرک چیزی نگفت. فقط به او خیره شد. دازای وارد اتاق شد، نگاهش بین کانکو و بچه چرخید.
«این، اون جاسوسیه که بهش شک دارن؟»
کانکو پوزخند زد. «این فقط یه بچهست.»
اما در همان لحظه، پسرک چاقویی از پشتش بیرون کشید و به سمت کانکو حمله کرد. همهچیز در یک ثانیه اتفاق افتاد. چاقو از کنار صورتش رد شد، اما دازای قبل از اینکه آسیب ببیند، او را عقب کشید و پسرک را نقش زمین کرد.
کانکو خشکش زده بود. دستش روی گونهاش رفت؛ یک بریدگی سطحی. اما لرزشش از خون نبود، از چیزی دیگر بود... خشم، ترس، و درد سرکوبشدهی سالها.
او لرزید. زمزمهای در گوشش پیچید. "اجازه بده... اجازه بده همهچی رو تموم کنم..."
دستش را بالا آورد.
«کانکو!» دازای فریاد زد. «این فقط یه بچهست!»
اما او نمیشنید. چشمهایش سیاه شده بودند، قدرت کورویامیاش از درون بیدار شده بود.
دازای به جلو پرید. دستانش را دور کمرش حلقه کرد و مانع کانکو شد.
«نکن... خواهش میکنم... اگه این کارو بکنی، خودت رو از دست میدی.»
کانکو نفسنفس میزد. بدنش میلرزید. اشک از چشمش سرازیر شد. چاقو از دستش افتاد و او به زانو افتاد.
دازای آرام کنارش نشست. دستش را روی شانهاش گذاشت. صدایش گرمتر از همیشه بود.
«تو انسانتر از اونی هستی که فکر میکنی... و قویتر از چیزی که بقیه میبینن.»
کانکو بیصدا گریه کرد. بعد از سالها، بالاخره... کسی به جای قدرتش، به قلبش نگاه کرده بود.
#bungostraydogs
راهروهای مقر پورتمافیا سرد و نیمهتاریک بودند. برای کانکو مثل قفسی بودند که هر روز تنگتر میشد.
در راه مأموریت، کنار دازای قدم میزد. قدمهایش کند بود، نگاهش به زمین.
«اگه یه روز بخوام از اینجا فرار کنم... اگه بخوام همهچی رو ول کنم، فکر میکنی ممکنه بتونم؟»
دازای لحظهای مکث کرد. «نه. چون ماها هیچوقت آزاد نیستیم، حتی وقتی که فرار میکنیم.»
سکوت بینشان افتاد.
مأموریت ساده به نظر میرسید. بررسی یک جاسوس مظنون. اما اتفاقی که افتاد، ساده نبود.
وقتی به آدرس رسیدند، همهچیز اشتباه بود. در باز، نشانهای از درگیری. کانکو به آرامی وارد شد و حس کرد چیزی در فضا سنگین است. ناگهان صدای ضعیفی از اتاق کناری آمد. صدای گریه...
او جلو رفت، آرام در را باز کرد. یک پسر بچه، شاید نه ساله، روی زمین نشسته بود. موهای سیاه، لباس پاره و خونآلود. دستهایش روی چشمهایش بود.
کانکو ایستاد. تصویر خواهر کوچکش در ذهنش زنده شد. همان صدا، همان ترس، همان اشکها.
«تو اینجا چیکار میکنی؟» کانکو خم شد، صدایش آرام بود.
پسرک چیزی نگفت. فقط به او خیره شد. دازای وارد اتاق شد، نگاهش بین کانکو و بچه چرخید.
«این، اون جاسوسیه که بهش شک دارن؟»
کانکو پوزخند زد. «این فقط یه بچهست.»
اما در همان لحظه، پسرک چاقویی از پشتش بیرون کشید و به سمت کانکو حمله کرد. همهچیز در یک ثانیه اتفاق افتاد. چاقو از کنار صورتش رد شد، اما دازای قبل از اینکه آسیب ببیند، او را عقب کشید و پسرک را نقش زمین کرد.
کانکو خشکش زده بود. دستش روی گونهاش رفت؛ یک بریدگی سطحی. اما لرزشش از خون نبود، از چیزی دیگر بود... خشم، ترس، و درد سرکوبشدهی سالها.
او لرزید. زمزمهای در گوشش پیچید. "اجازه بده... اجازه بده همهچی رو تموم کنم..."
دستش را بالا آورد.
«کانکو!» دازای فریاد زد. «این فقط یه بچهست!»
اما او نمیشنید. چشمهایش سیاه شده بودند، قدرت کورویامیاش از درون بیدار شده بود.
دازای به جلو پرید. دستانش را دور کمرش حلقه کرد و مانع کانکو شد.
«نکن... خواهش میکنم... اگه این کارو بکنی، خودت رو از دست میدی.»
کانکو نفسنفس میزد. بدنش میلرزید. اشک از چشمش سرازیر شد. چاقو از دستش افتاد و او به زانو افتاد.
دازای آرام کنارش نشست. دستش را روی شانهاش گذاشت. صدایش گرمتر از همیشه بود.
«تو انسانتر از اونی هستی که فکر میکنی... و قویتر از چیزی که بقیه میبینن.»
کانکو بیصدا گریه کرد. بعد از سالها، بالاخره... کسی به جای قدرتش، به قلبش نگاه کرده بود.
#bungostraydogs
- ۸۶۳
- ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط