p
p : 2
می سون « باشه بابا وحشی نشو * خنده سه هفته گذشت.... و اون روز نحس فرا رسید!!!
لنا « با کمک اجوما و می سون لباس خوش امد گویی رو پوشیدم، دلم میخواست این لباسو همینجا اتیش بزنم، ولی سرنوشت رو نمیشه اینطوری عوض کرد...!
گاهی همه ما در زندگی به نقطه ای میرسیم که نه میتونیم شرایط رو تحمل کنیم، و نه میتونیم تغییرش بدیم!!.. پس به ناچار و به هر سختی هم که شده سعی میکنیم با سکوت بهش عادت کنیم!؟.. اما مسئله اینجاست دنیا همیشه یه جور نخواهد بود......! !!!
با پدرش درست رو به روی دروازه های قصر ایستاده بودن تا به مهمون هاشون خوش امد بگن... پدرش با غرور منتظر اومدن مهمون های بزرگش بود..! اما خودش کاملا بی تفاوت و خنثی به رو به رو چشم دوخته بود.. انگار که دیگه هیچ چیزی براش مهم نبود!! کمی بعد کالسکه ای که از جنس طلا بود از دروازه های قصر عبور کرد و در گوشه ای از حیاط بزرگ سالن توقف کرد!! در باز شد و
پادشاه کانگ همراه پسرش کانگ دا وون از کالسکه پیاده شدن!..
پوزخندی که رو لبای اون عوضی بود، گویای همه چیز بود.... اون داشت تمام زندگی خودش رو دستی دستی به یه روانی میداد!!! .. تصمیم گرفته بود تا روز عروسی ازش فاصله بگیره، شاید یکم دلش اروم بگیره...
اما ایا میدونست ، که اون روانی فهمیده بود.....دوسش نداره؟..!
چند روز گذشت و فقط تو اتاقش بود، میخواست از تمام ادم های سمی اون قصر تا جایی که میتونه فاصله بگیره. در اتاقش به صدا در اومد و می سون وارد شد...
لنا « ببین سوسمار اگه اومدی بگی بیا باهام ناهار بخوریم شرمندتم، واقعا حوصله ندارم، باشه؟
می سون « پاشو پاشو، حالا واسه من ادا در میاره، از دسته جارو هم لاغر تر شدی بچه!..
لنا « نمیتونم می سونا... اونا همشون میخوان زندگی منو نابود کنن... تنها کسی که همیشه در برابر اونا ایستادگی میکرد و ازم محافظت میکرد،..... مامان بود!!! که زندگی اونو هم ازم گرفت،.. حالا باید چیکار کنم می سونا؟ .. دخترک حق داشت،.. بعد از فوت مادرش همه چیز بهم ریخت!:))) کشور... روان پدرش.. حال روحی خودش... قلبش:))).و قلمرو شمالی.. قصر تو سوت و کور بود!! دیگه خنده های زیبای خودش و خانوادش تو اون قصر شنیده نمی شد!!!! همه چیز تاریک بود!!! می سونا؟ فقط بغلش کرد و اجازه داد اشکایی که تموم این سال ها تحمل کرده بود فرو بریزن!.
می سون « تحمل کن دختر، همه چیز درست میشه،.. من مطمئنم * اروم
* پرش زمانی به سه هفته بعد!!!
به خودش تو اینه نگاه میکرد!! از همه چیزش متنفر بود... زندگیش، لباس سفیدش که قرار بود اینده رو براش سیاه کنه، خودش، و این مراسم لعنتی،.... اون اونقدر غم داشت، که حتی نمیتونست گریه کنه:)))) فقط با بی حسی به انعکاس چهرش زل بزن و حالش از همه چیزش بهم بخوره!!
در به صدا در اومد و اجوما وارد اتاقش شد....
می سون « باشه بابا وحشی نشو * خنده سه هفته گذشت.... و اون روز نحس فرا رسید!!!
لنا « با کمک اجوما و می سون لباس خوش امد گویی رو پوشیدم، دلم میخواست این لباسو همینجا اتیش بزنم، ولی سرنوشت رو نمیشه اینطوری عوض کرد...!
گاهی همه ما در زندگی به نقطه ای میرسیم که نه میتونیم شرایط رو تحمل کنیم، و نه میتونیم تغییرش بدیم!!.. پس به ناچار و به هر سختی هم که شده سعی میکنیم با سکوت بهش عادت کنیم!؟.. اما مسئله اینجاست دنیا همیشه یه جور نخواهد بود......! !!!
با پدرش درست رو به روی دروازه های قصر ایستاده بودن تا به مهمون هاشون خوش امد بگن... پدرش با غرور منتظر اومدن مهمون های بزرگش بود..! اما خودش کاملا بی تفاوت و خنثی به رو به رو چشم دوخته بود.. انگار که دیگه هیچ چیزی براش مهم نبود!! کمی بعد کالسکه ای که از جنس طلا بود از دروازه های قصر عبور کرد و در گوشه ای از حیاط بزرگ سالن توقف کرد!! در باز شد و
پادشاه کانگ همراه پسرش کانگ دا وون از کالسکه پیاده شدن!..
پوزخندی که رو لبای اون عوضی بود، گویای همه چیز بود.... اون داشت تمام زندگی خودش رو دستی دستی به یه روانی میداد!!! .. تصمیم گرفته بود تا روز عروسی ازش فاصله بگیره، شاید یکم دلش اروم بگیره...
اما ایا میدونست ، که اون روانی فهمیده بود.....دوسش نداره؟..!
چند روز گذشت و فقط تو اتاقش بود، میخواست از تمام ادم های سمی اون قصر تا جایی که میتونه فاصله بگیره. در اتاقش به صدا در اومد و می سون وارد شد...
لنا « ببین سوسمار اگه اومدی بگی بیا باهام ناهار بخوریم شرمندتم، واقعا حوصله ندارم، باشه؟
می سون « پاشو پاشو، حالا واسه من ادا در میاره، از دسته جارو هم لاغر تر شدی بچه!..
لنا « نمیتونم می سونا... اونا همشون میخوان زندگی منو نابود کنن... تنها کسی که همیشه در برابر اونا ایستادگی میکرد و ازم محافظت میکرد،..... مامان بود!!! که زندگی اونو هم ازم گرفت،.. حالا باید چیکار کنم می سونا؟ .. دخترک حق داشت،.. بعد از فوت مادرش همه چیز بهم ریخت!:))) کشور... روان پدرش.. حال روحی خودش... قلبش:))).و قلمرو شمالی.. قصر تو سوت و کور بود!! دیگه خنده های زیبای خودش و خانوادش تو اون قصر شنیده نمی شد!!!! همه چیز تاریک بود!!! می سونا؟ فقط بغلش کرد و اجازه داد اشکایی که تموم این سال ها تحمل کرده بود فرو بریزن!.
می سون « تحمل کن دختر، همه چیز درست میشه،.. من مطمئنم * اروم
* پرش زمانی به سه هفته بعد!!!
به خودش تو اینه نگاه میکرد!! از همه چیزش متنفر بود... زندگیش، لباس سفیدش که قرار بود اینده رو براش سیاه کنه، خودش، و این مراسم لعنتی،.... اون اونقدر غم داشت، که حتی نمیتونست گریه کنه:)))) فقط با بی حسی به انعکاس چهرش زل بزن و حالش از همه چیزش بهم بخوره!!
در به صدا در اومد و اجوما وارد اتاقش شد....
- ۵.۰k
- ۰۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط