داستان نویسی پارت

داستان نویسی پارت ۷


فصل ۲۱: گذرگاه خاطرات

گروه از تونلی رنگارنگ عبور می‌کرد که دیوارهایش از خاطرات مختلف تشکیل شده بود. هر قدم که برمی‌داشتند، صحنه‌هایی از زندگی افراد مختلف вокругشان زنده می‌شد.

"نگاه کن!" مایا اشاره کرد. "این خاطره بچگی خودمه!"

لونا با نگرانی گفت: "مراقب باشید. اگر زیاد در خاطرات غرق بشید، ممکنه راه رو گم کنید."

ناگهان زمین زیر پایشان به لرزه درآمد. خاطرات شروع به محو شدن کردند و رنگ‌ها به هم ریختند.

چارلی فریاد زد: "دارن بهمون حمله می‌کنن! خودتون رو نگه دارید!"

کای دست لونا را گرفت. "نذار جدا بشیم!"

اما موجی از انرژی تاریک آنها را از هم جدا کرد. کای خود را در خاطره‌ای عجیب تنها یافت...

---

فصل ۲۲: خاطره گمشده

کای در اتاقی آشنا ایستاده بود. این اتاق خواب کودکی او بود، اما چیزی اشتباه به نظر می‌رسید.

پسر بچه‌ای که باید خودش باشد، در تخت خوابش نشسته بود و با سایه‌ای صحبت می‌کرد.

"اما من می‌ترسم..." پسرک گفت.

سایه پاسخ داد: "ترس تو را قوی می‌کند. به من اعتماد کن."

کای به جلو رفت. "این... این خاطره من نیست. من هرگز چنین چیزی رو به یاد نمیارم."

ناگهان سایه به او رو کرد. چشمانش قرمز بود. "کای... بالاخره برگشتی."

---

فصل ۲۳: حقیقت پنهان

لونا خود را در قلمروی از نور یافت. صدایی آرام با او صحبت می‌کرد.

"تو همیشه می‌دونستی،不是吗؟ تو یکی از ما نیستی."

لونا به دور خود چرخید. "کی在那儿؟ خودت رو نشان بده!"

سایه‌ای نورانی ظاهر شد. "تو فرزند پادشاه تاریکی هستی. این قدرتی که داری، از اونه."

لونا با انکار سرش را تکان داد. "نه... این درست نیست. من یک نگهبانم!"

"دروغی که به خودت گفتی..." سایه نزدیکتر شد. "پدرت منتظرته."

---

فصل ۲۴: گردهمایی دوباره

کای از خاطره فرار کرد و خود را در clearing بزرگی یافت. لونا هم از جهت دیگر ظاهر شد.

"لونا! خوبی؟" کای به سمتش دوید.

لونا رنگ پریده بود. "چیزهایی فهمیدم... چیزهای وحشتناکی."

یکی یکی دیگران هم ظاهر شدند. همه تحت تأثیر چیزی قرار گرفته بودند که دیده بودند.

چارلی آخرین نفری بود که رسید. "اینجا داره روی ذهن ما بازی می‌کنه. باید هرچه سریعتر از اینجا بریم."

مایا اشاره کرد به تونلی که در مقابلشان باز شده بود. "ببینید! این راه به کجا می‌ره؟"

در انتهای تونل، کاخی تاریک دیده می‌شد که از خاطرات شکسته ساخته شده بود.

---

فصل ۲۵: قلعه خاطرات شکسته

گروه با احتیاط به سمت کاخ حرکت کرد. دیوارهایش از تصاویر محو شده و صحنه‌های ناتمام تشکیل شده بود.

"اینجا قلمرو خاطرات فراموش شده است." لونا با صدایی لرزان گفت.

درهای بزرگ کاخ خود به خود باز شدند. از داخل، صدای آشنا به گوش رسید.

"خوش آمدید به خانه من." رایلی در آنجا ایستاده بود، اما حالا کاملاً تحت سلطه تاریکی بود.

کای به جلو قدم گذاشت. "رایلی، باهات حرف می‌زنم! تو هنوز اونجا هستی، می‌دونم!"

رایلی خندید. "رایلی رفت. من حالا خیلی قدرتمندتر از اونم
دیدگاه ها (۰)

داستان نویسی پارت ۸ ---فصل ۲۶: نبرد در تالار فراموشیسایه‌ها ...

داستان نویسی پارت ۹‌---فصل ۳۰: بیداری قدرتناگهان قلعه به لرز...

داستان نویسی پارت ۶ ---فصل ۲۰: اسارت احساساتگروه به سرعت فرا...

داستان نویسی پارت ۵ ---فصل ۱۶: سفر آغاز می‌شودگروه هفت نفره ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط