نشستم روی ساحل حال دریا را نمیدانم

نشستم روی ساحل، حال دریا را نمیدانم!
من این پایینم و قانون بالا را نمیدانم !

چرا اینقدر مردم از حقایق رویگردانند؟!
دلیل این همه انکار و‌حاشا را نمیدانم!

تمام قصه‌های عاشقانه آخرش تلخ است!
دلیل وضع این قانون دنیا را نمیدانم!

نپرس از من که: «در آینده تصمیمت چه خواهد شد»؟
که‌من برنامه های صبح فردا را نمیدانم!

همیشه ترس از روز مبادا داشتم، اما،-
کماکان معنی «روز مبادا» را نمیدانم!

تو‌تا دیروز میگفتی که: «بی تو زود میمیرم»
-ولی این حرف دیروز است؛ حالا را نمیدانم-

برای چندمین بار است ترکم میکنی، اما-
گمانم بیش از این راه «مدارا» را نمیدانم!


نمیدانم که این شعر از کجا در خاطرم مانده:
یکی اینجا دلش تنگ است! آنجا را نمیدانم!

چرا اینقدر آدم های تنها زود میمیرند؟!
دلیل مرگ آدم های تنها را نمیدانم!


همیشه شعرهایم چیزهایی از تو‌ میدانند ؛
که من- با آنکه شاعر هستم- آنها را نمیدانم!
دیدگاه ها (۲)

من عاشق سکوتم و کم حرف می زنمهر وقت دل شکسته ترم حرف می زنما...

مرغ دلم راهی قم می‌شود‌در حرم امن تو گم می‌شودعمه سادات سلام...

در پی کافه دنجی هستمته یک کوچه بن بست فراموش شدهکه در آن، یک...

پارت چهارم:داستان از دیدگاه جیمین: چند روزی بود که با یونگی ...

ازدواج از روی اجبار۲ پارت ۱۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط