پیوند جادو فصل دوم پارت هفتم
پیوند جادو فصل دوم: پارت هفتم
$
بالاخرهههه روزه پروژه رسیددد. خوشحالو شادو خندون وارد کلاس شدم. روی میزه پروفسور یک جعبه بود با کلی کاغذ، انگار دانش اموزا قرعه کشی میشدن.
نشستم و با دقت به اسمایی که جفت جفت خونده میشد گوش میکردم.
=« هری و لونا، سدریک و هرماینی، رون و الیور، پنسی و گویل، ات و دراکو...»
بعد شنیدن این دیگه بقیه اسمارو نتونستم بشنوم. وای، نه. با دراکو افتادم...
ویو دراکو:
بگین اشتباه شنیدم. خدایا! این همه دانش اموز! چرا؟ چرا؟ دراکو پروژه زود تموم میشه، اره همینطوره، دنیا مشکل داره. با من مشکل داره. نمیشه برم بگم نه؟
پروفسور:«خب دو هفته فرصت دارید تا پروژه رو کامل کنید،اعتراضی هم وارد نیست»
گندش بزنن، لعنتی. حالا مجبورم دو هفته یه همگروهی رو تحمل کنم، خداروشکر حداقل اسلیترینیه. اگه گندزاده بود در جا...
کلاس تموم شد و طبق گفته های استاد باید میرفتیم و از الان شروع میکردیم به اماده سازی. همه پا شدن و از کلاس رفتن و من و دراکو به هم نگاه میکردیم. بالاخره پاشد و رفت ولی توی چارچوب در ایستاد و گفت:+«خودت تا دو هفته ی دیگه تمومش کن حوصله ی این مسخره بازیارو ندارم» کلاس رو ترک کرد
حالا چیکار کنم؟ دراکو همیشه سر حرفشه، عمرا بیاد کمک کنه... پس... از الان باید شروع کنم تا تموم شه.
بی خوابی بی خوابی، دهنم بوی قهوه میده، یه تنه دارم تلاش میکنم این پروژه ی لعنتی رو تموم کنم، ۹ روز گذشته و من دارم بی وقفه تلاش میکنم، چشام گود شده ساعت دوعه شبه و پلکام سنگینه. همونجا رو صندلی خوابم برد.
فردا صبح سریع بیدار شدم، ردام رو پوشیدمو به سمت کتابخونه رفتم، در به در دنباله کتابه مورد نظرم میگشتم.
یه ادمه رندوم:«اخی همگروهیت تنهات گذاشته؟ یادت باشه چهار روز وقت داری فقط»
نمیدونم دراکو چطور اونجا ظاهر شد.
+«بله؟ من همگروهیشم. چیشده؟»
عررررر
پارت جدید، کادوی من به شما در یلدا😌❤🫶🏻🍉
$
بالاخرهههه روزه پروژه رسیددد. خوشحالو شادو خندون وارد کلاس شدم. روی میزه پروفسور یک جعبه بود با کلی کاغذ، انگار دانش اموزا قرعه کشی میشدن.
نشستم و با دقت به اسمایی که جفت جفت خونده میشد گوش میکردم.
=« هری و لونا، سدریک و هرماینی، رون و الیور، پنسی و گویل، ات و دراکو...»
بعد شنیدن این دیگه بقیه اسمارو نتونستم بشنوم. وای، نه. با دراکو افتادم...
ویو دراکو:
بگین اشتباه شنیدم. خدایا! این همه دانش اموز! چرا؟ چرا؟ دراکو پروژه زود تموم میشه، اره همینطوره، دنیا مشکل داره. با من مشکل داره. نمیشه برم بگم نه؟
پروفسور:«خب دو هفته فرصت دارید تا پروژه رو کامل کنید،اعتراضی هم وارد نیست»
گندش بزنن، لعنتی. حالا مجبورم دو هفته یه همگروهی رو تحمل کنم، خداروشکر حداقل اسلیترینیه. اگه گندزاده بود در جا...
کلاس تموم شد و طبق گفته های استاد باید میرفتیم و از الان شروع میکردیم به اماده سازی. همه پا شدن و از کلاس رفتن و من و دراکو به هم نگاه میکردیم. بالاخره پاشد و رفت ولی توی چارچوب در ایستاد و گفت:+«خودت تا دو هفته ی دیگه تمومش کن حوصله ی این مسخره بازیارو ندارم» کلاس رو ترک کرد
حالا چیکار کنم؟ دراکو همیشه سر حرفشه، عمرا بیاد کمک کنه... پس... از الان باید شروع کنم تا تموم شه.
بی خوابی بی خوابی، دهنم بوی قهوه میده، یه تنه دارم تلاش میکنم این پروژه ی لعنتی رو تموم کنم، ۹ روز گذشته و من دارم بی وقفه تلاش میکنم، چشام گود شده ساعت دوعه شبه و پلکام سنگینه. همونجا رو صندلی خوابم برد.
فردا صبح سریع بیدار شدم، ردام رو پوشیدمو به سمت کتابخونه رفتم، در به در دنباله کتابه مورد نظرم میگشتم.
یه ادمه رندوم:«اخی همگروهیت تنهات گذاشته؟ یادت باشه چهار روز وقت داری فقط»
نمیدونم دراکو چطور اونجا ظاهر شد.
+«بله؟ من همگروهیشم. چیشده؟»
عررررر
پارت جدید، کادوی من به شما در یلدا😌❤🫶🏻🍉
- ۱۲۷
- ۳۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط