پوان شکسته
𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟰𝟯
[ویو تهیونگ]
بارون شدیدی میبارید،قطره های آب با شدت به شیشه جلوی ماشین میخوردن و برف پاک کن با ریتمی تندتر از نفس هام بالا و پایین می رفت.
دستم رو محکم روی فرمون فشار دادم، انقدر محکم که انگشتهام سفید شدن..
خودم رو توی آینه ماشین نگاه کردم...
خسته، گیج و عصبی..
هنوز تصویر ا.ت جلو چشمم بود...
اون نگاه سرد، اون لرزش صدا، و اون نفرت و خستگی که با هم قاطی شده بود.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره فرمون رو محکم چرخوندم.
لاستیکها روی آسفالت خیس صدا دادن،
و هر چراغ قرمز، هر انعکاس نور روی شیشهها، هر پیچ تند، یادآوری بود از حرفها و نگاههای ا.ت..
"خوشم نمیاد دست پسری که نامزد داره بهم بخوره"
جملهای که هنوز توی گوشم میپیچید.
نامزد؟ لارا؟
لبهام رو روی هم فشار دادم و زیر لب زمزمه کردم..
تهیونگ: از کجا فهمیدی ا.ت؟ کی اینو بهت گفته؟
سرم داغ بود و بارون با هر ضربه روی سقف ماشین حس میشد.
رادیو روشن بود، اما هیچ صدایی نمیشنیدم؛ فقط صدای ا.ت تو ذهن خودم بود که با بیرحمی تکرار میکرد...
"دستت رو شده کیم تهیونگ…"
زیر لب با خودم گفتم...
تهیونگ: چی کار کردم که اینو گفتی؟ چی باعث شد اینطوری نگام کنی؟
پلک زدم و تصویر ا.ت جلوی چشمم اومد؛
وقتی گفت "دیگه هم با من صحبت نکن و به دیدنم نیا..."
انگار چیزی توی قفسه سینهام ترک برداشت.
سرم رو به صندلی تکیه دادم و ناخواسته لبخندی تلخ روی صورتم نشست.
حتی اسمم رو با سردی گفت؛ "کیم تهیونگ". نه "تو" یا "تهیونگ"،
فقط یه اسم خشک و رسمی، مثل کسی که دیگه نمیشناستت..
چراغهای شهر از پشت شیشه خیس عبور میکردن و نورها رو به هزار رنگ میشکستن،
درست مثل ذهنم که پر از تکههای پراکنده و درهم بود.
"همه چی فقط یه نقشه ست"
نقشه؟
برای چی؟
برای کی؟
برای اون دختری که با نگاهش روزم رو بهتر میکرد؟
با این فکر، پام رو از روی پدال گاز برداشتم. ماشین آهسته شد و صدای بارون بلندتر.
شرط: ۴۰ کامنت
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟰𝟯
[ویو تهیونگ]
بارون شدیدی میبارید،قطره های آب با شدت به شیشه جلوی ماشین میخوردن و برف پاک کن با ریتمی تندتر از نفس هام بالا و پایین می رفت.
دستم رو محکم روی فرمون فشار دادم، انقدر محکم که انگشتهام سفید شدن..
خودم رو توی آینه ماشین نگاه کردم...
خسته، گیج و عصبی..
هنوز تصویر ا.ت جلو چشمم بود...
اون نگاه سرد، اون لرزش صدا، و اون نفرت و خستگی که با هم قاطی شده بود.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره فرمون رو محکم چرخوندم.
لاستیکها روی آسفالت خیس صدا دادن،
و هر چراغ قرمز، هر انعکاس نور روی شیشهها، هر پیچ تند، یادآوری بود از حرفها و نگاههای ا.ت..
"خوشم نمیاد دست پسری که نامزد داره بهم بخوره"
جملهای که هنوز توی گوشم میپیچید.
نامزد؟ لارا؟
لبهام رو روی هم فشار دادم و زیر لب زمزمه کردم..
تهیونگ: از کجا فهمیدی ا.ت؟ کی اینو بهت گفته؟
سرم داغ بود و بارون با هر ضربه روی سقف ماشین حس میشد.
رادیو روشن بود، اما هیچ صدایی نمیشنیدم؛ فقط صدای ا.ت تو ذهن خودم بود که با بیرحمی تکرار میکرد...
"دستت رو شده کیم تهیونگ…"
زیر لب با خودم گفتم...
تهیونگ: چی کار کردم که اینو گفتی؟ چی باعث شد اینطوری نگام کنی؟
پلک زدم و تصویر ا.ت جلوی چشمم اومد؛
وقتی گفت "دیگه هم با من صحبت نکن و به دیدنم نیا..."
انگار چیزی توی قفسه سینهام ترک برداشت.
سرم رو به صندلی تکیه دادم و ناخواسته لبخندی تلخ روی صورتم نشست.
حتی اسمم رو با سردی گفت؛ "کیم تهیونگ". نه "تو" یا "تهیونگ"،
فقط یه اسم خشک و رسمی، مثل کسی که دیگه نمیشناستت..
چراغهای شهر از پشت شیشه خیس عبور میکردن و نورها رو به هزار رنگ میشکستن،
درست مثل ذهنم که پر از تکههای پراکنده و درهم بود.
"همه چی فقط یه نقشه ست"
نقشه؟
برای چی؟
برای کی؟
برای اون دختری که با نگاهش روزم رو بهتر میکرد؟
با این فکر، پام رو از روی پدال گاز برداشتم. ماشین آهسته شد و صدای بارون بلندتر.
شرط: ۴۰ کامنت
- ۱۷.۰k
- ۲۴ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط