پارت آخرینتکهقلبم به قلم izeinabii

#پارت_۱۶۹ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیما:

_زکی..معلومه که میرقصم!

_حالا معلوم می شه!

_راستی داش نیما چخبر از این پسر مزدوره ..چی چی بود اسمش..خدایا..آها..سیاوش؟

_آره سیاوش..اون موقع که ولش کردیم و رفت در خونشونو دید مادرش حالش هوبه و ما هیچ مزاحمتی برا ننش ایجاد نکردیم مسیج دادم بش این بار بخشیدم و با وجودی که اومدی سمت ناموسم ولی سمت ناموست نرفتم..اگه فقط یه بار دیگه این دور و ورا ببینمت به هیچ کس حتی عزیز ترین آدم زندگیتم رحم نمی کنم.

_دمت گرم داش خیلی خوب چزوندیش.

_آره بعدم که نیاز گفت پلیسا گرفتنش و یه چند سالی باید آب خنک بخوره..هم این هم پدربزرگ نیاز!

_اولالا..نیما دلمه بزنم تو کار پلیسی و این حرفا..

غش غش خندیدم و گفتم:
_خوبه که منم با خودت ببر!

هردومون غش کردیم از خنده.

*******

نیاز:

مامان با خنده گفت:
_نیاز ..

_جونم؟

_یه خبر خوب دارم برات.

بعدم غش غش خندیدن با دایی و مادرجونم.

نازنین و من که روحمونم از چیزی خبر نداشت خم زمان باهم گفتیم:
_چه خبری؟

مامان با خنده گفت:
_ خواستگار اومده واست!


خندیدم و پخش بر زمین شدم.

دفعه ی قبلم که یکی از آشناها اومد خواستگاریم کلی خندیدم ..تازه اون موقع جلوی باباحاجی و بابا..

هعی..اون موقع هنوز توی خواب بودم..نوجوانی واقعا دوره قشنگیه..اما برا من زیاد قشنگ نبود..

نازنین پرسید:
_کی ؟

مامان جواب داد:
_یکی از همسایه های جاری خاله ات!

پوفی کردم و از روی زمین بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه.

_خیلی دیگه شوخی بسه..نمی خوام چیز دیگه ای بشنوم..زنگ بزن بگو جواب دخترم منفیه!

دایی اعتراض کرد و گفت:

_حالا شاید خوب باشن!

_می خوام خوب نباشه..ول کن..فردا سرکه بگیرید من می خوام ترشی بندازم خودمو!

هممون خندیدیم و با صدای خنده ما ، آقاجون از خواب پرید و با عصبانبت گفت:
_چه خبرتونه؟

دایی با خنده گفت:
_خاستگار اومده برا نیاز..

آقاجونم خنده اش گرفت و گفت:
_این نیازو شوهر نمی دیم.

مادرجون گفت:
_واسه چی؟

آقاجون از جاش بلند شد و گفت:
_پیازه که نیازه..

با این حرف آقاجون هممون غش کردیم از خنده.

******
از ناحیه ی گردنم یه درد کزایی داشتم که شبا بدجور دامنمو می گرفت و نمی ذاشت به راحتی خوابم ببره..آخرشم که خوابم می برد چهره ی غمگین بابا رو تو خواب می دیدم .. همه ی خوابا تکراری بود.. تا می پرسیدم چرا بابا ناراحتی یه اخم می کرد و راهشو می گرفت و می رفت.

حس می کردم از یه چیزی ناراحته..نمی تونستمم به مامان بگم..از اون روزی که این اتفاقا ها پیش اومد و متوجه ی همسر دیگه ی بابا شد حتی یه بارم سر قبر بابا نرفت.

منو نازنین خیلی اصرار کردیم ولی گفت که واسه آخرین بار رفته و هر چی دلش خواسته گفته و دیگه ام نمی ره سر مزارش.

آهی کشیدم و چشمامو بستم .
*
برای سلامتی آوای عزیزم دعا کنید @ava_panahi
*
#عکس_نوشته #FANDOGHI #هنری #جذاب #هنر_عکاسی #بک #عاشقانه #اووووففف_دلتون_آب😉😁🙈 #خلاقیت #خوشمزه_های_جذاب_دنی_زلزله😋😍 #خلاقانه
دیدگاه ها (۷)

#پارت_۱۷۰ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabiiنیاز:هر چقدر این ...

#پارت_۱۷۱ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii نیاز:ورق زدم تا ...

#پارت_۱۶۸ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabiiنیاز: دستمو گرفت ...

#پارت_۱۶۷ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabiiنیاز؛نشست کنارم.ی...

ببخشید مامان هرین حالش مثل قبل نیست و دیگه نمی تونه فعالیت ک...

رمان انیمه ای «هنوز نه!» چپتر ۱

پآرت14. دلبرک شیرین آستآد

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط