چیزهایی هست که هر چه هم که نخواهیشان ببینی باز میآیند

چیزهایی هست که هر چه هم که نخواهیشان ببینی، باز می‌آیند. باز سنگین و بی‌رحم می‌آیند و خود را روی تو می‌افکنند و گرد تو را می‌گیرند و توی چشم و جانت می‌روند و همهٔ وجودت را پر می‌کنند و آن را می‌ربایند، که دیگر تو نمی‌مانی، که دیگر تو نمانده‌ای که آن‌ها را بخواهی یا نخواهی، آن‌ها تو را از خودت بیرون رانده‌اند و جایت را گرفته‌اند و خود تو شده‌اند. دیگر تو نیستی که درد را حس کنی، تو خود درد شده‌ای …

(آذر، ماه آخر پاییز / ابراهیم گلستان)
دیدگاه ها (۲)

‏من خسته نیستم ‏دیریست خستگی‌ام‏تعویض گشته است‏به درهم‌شکستگ...

خسته‌ام ، این دست‌ها خسته‌اند و چرا این‌قدر خسته‌اند ؟دقیق م...

‏وینستون با خودش گفت شروع شد!انقلاب شروع شد! مردم بالاخره طغ...

ساعت از نیمه شب گذشته . مایکی به نامه ای که دختر نوشته بود خ...

پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کردهرکسی بار در د...

میخواهم در دنیای آرامش غیر درکی خودم غرق بشوم ،چشمانم را ببن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط