رقیبسخت
#رقیب_سخت
پارت ۱۴
باکوگو:"خو به من چه!"
جولیا:"ع...عشقم.....یعنی چی به من چه؟"
*یهو میدوریا از راه رسید از کمی دور با شوک ایستاد و گوش داد
جولیا:"مم..مم..منظورت چیه؟؟"
باکوگو:"به من نگو عشقم!" جولیا تعجب کرد
میدوریا با دقت تر گوش داد و منتظر بقیه حرف باکوگو بود
باکوگو:"چون من عشق تو نیستم! به هر کی که دلت میخواد هم بده و با هرکی که میخوای برو بخواب! واسم مهم نیست! من که با تو دوست نبودم ، من خودم همسر دارم!"
یهومیدوریا و جولیا از شوک چشماشون گرد شد
جولیا:"چ..چی؟؟؟....همسرت...کیه؟؟"
میدوریا ارام. به سمت انها قدم برداشت.
باکوگو متوجه صدای قدم های میدوریا شد و چرخید و به او نگاه کرد و به جولیا گفت:"ایناهاش! داره میاد!"
جولیا:"چ..چی؟؟؟ ن ن... داری شوخی میکنی! عشقم عشقمم....من برات بچه میارم قسم میخورم!"
باکوگو:"میخوام چیکا بچه کثیف تورو تا وفتی که..... خودم یه بچه کوچولو دارم."
میدوریا با تعجب به باکوگو نگاه کرد
باکوگو:"تو نجسی! میخوام چیکار تورو که یروز بیای پیشم بچه دار بشی بچه رو پیشم ول کنی بری با بقیه پسرا!"
جولیا با گریه داشت به او نگاه میکرد
باکوگو:"تو فکر میکنی انسانی؟ نخیر! تو یه ادامسی! انقدر بی ارزشی که همه پسرا بعد از جوییدن تو و چشیدن طعمت ، میندازنت اشغال! ولی میدوریا اینطوری نیس! با اینکه اجبازی ازدواج کردیم ولی میتونس بره با کلی دختر یا پسرر دیگه باشه! اما نیست! میدوریا به 10۰ هزاران تا تو میارزه! مثل تو یک بار مصرف نیست ،..
یهو..
پایان
ادامه دارد
پارت ۱۴
باکوگو:"خو به من چه!"
جولیا:"ع...عشقم.....یعنی چی به من چه؟"
*یهو میدوریا از راه رسید از کمی دور با شوک ایستاد و گوش داد
جولیا:"مم..مم..منظورت چیه؟؟"
باکوگو:"به من نگو عشقم!" جولیا تعجب کرد
میدوریا با دقت تر گوش داد و منتظر بقیه حرف باکوگو بود
باکوگو:"چون من عشق تو نیستم! به هر کی که دلت میخواد هم بده و با هرکی که میخوای برو بخواب! واسم مهم نیست! من که با تو دوست نبودم ، من خودم همسر دارم!"
یهومیدوریا و جولیا از شوک چشماشون گرد شد
جولیا:"چ..چی؟؟؟....همسرت...کیه؟؟"
میدوریا ارام. به سمت انها قدم برداشت.
باکوگو متوجه صدای قدم های میدوریا شد و چرخید و به او نگاه کرد و به جولیا گفت:"ایناهاش! داره میاد!"
جولیا:"چ..چی؟؟؟ ن ن... داری شوخی میکنی! عشقم عشقمم....من برات بچه میارم قسم میخورم!"
باکوگو:"میخوام چیکا بچه کثیف تورو تا وفتی که..... خودم یه بچه کوچولو دارم."
میدوریا با تعجب به باکوگو نگاه کرد
باکوگو:"تو نجسی! میخوام چیکار تورو که یروز بیای پیشم بچه دار بشی بچه رو پیشم ول کنی بری با بقیه پسرا!"
جولیا با گریه داشت به او نگاه میکرد
باکوگو:"تو فکر میکنی انسانی؟ نخیر! تو یه ادامسی! انقدر بی ارزشی که همه پسرا بعد از جوییدن تو و چشیدن طعمت ، میندازنت اشغال! ولی میدوریا اینطوری نیس! با اینکه اجبازی ازدواج کردیم ولی میتونس بره با کلی دختر یا پسرر دیگه باشه! اما نیست! میدوریا به 10۰ هزاران تا تو میارزه! مثل تو یک بار مصرف نیست ،..
یهو..
پایان
ادامه دارد
- ۴.۲k
- ۳۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط