یک بار که از دستتان خیلی ناراحت بودم یادتان را سر راه گذاشتم دویدم ...
یک بار که از دستتان خیلی ناراحت بودم، یادِتان را سر راه گذاشتم، دویدم پشتِ چناری، چنار با من غریبگی کرد، آسمان سیاه شد، برگشتم، یادتان نبود، رفته بود، بی من! من آن گَندهِ دماغِ لجبازی بودم که خریت شغلِ دومش بود، تو، تو که مهربان بودی چرا؟ غمهای دنیا همه سراریز شد توی دلِ کوچکِ من، خواستم بروم که به یک باره دیدم یادت پشتِ چنار قایم شده، جلویِ دهانش را گرفته بود اما چشمهایش میخندید، مرا که دید خودش را در آغوشم انداخت و بلند بلند خندید، خندیدم و جهان دوباره زیبا شد.
حاتمه رحیمی
یک بار که از دستتان خیلی ناراحت بودم، یادِتان را سر راه گذاشتم، دویدم پشتِ چناری، چنار با من غریبگی کرد، آسمان سیاه شد، برگشتم، یادتان نبود، رفته بود، بی من! من آن گَندهِ دماغِ لجبازی بودم که خریت شغلِ دومش بود، تو، تو که مهربان بودی چرا؟ غمهای دنیا همه سراریز شد توی دلِ کوچکِ من، خواستم بروم که به یک باره دیدم یادت پشتِ چنار قایم شده، جلویِ دهانش را گرفته بود اما چشمهایش میخندید، مرا که دید خودش را در آغوشم انداخت و بلند بلند خندید، خندیدم و جهان دوباره زیبا شد.
حاتمه رحیمی
- ۱.۸k
- ۲۹ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط