پارت
#پارت ۲
(ددی من )
در همان لحظه ناکاهارا وارد عمارت میشه و میره سمت اتاق دازای..چند بار در رو میزنه..وقتی صدایی از دازای نمیشنود، نگران میشود و وارد اتاق میشود...
شوکه میشود..سریع یکی از خدمتکار ها را صدا میزند ..
سریع دکتر عمارت را خبر میکنند
*چند دقیقه بعد
از زبان دازای: چشمام رو باز کردم..نور خورشید به چشمام میزد و اذیت میشدم...لعنتی نمردم..آخه چرا..من نمیخوام زنده بمونم..
همونطور که اشک هام جاری میشد..در اتاق باز شد و ناکاهارا وارد اتاق شد
+حالت بهتره؟..درد داری؟..
_خوبم..یکم..
ناکاهارا یک قرص و یک لیوان آب به دازای داد..دازای سریع قرص را از دست ناکاهارا گرفت و قرص را خورد و سریع آب را نوشید...
_م..ممنون
+بگو ببینم چرا میخواستی بمیری؟..
دازای به بیرون از پنجره نگاه کرد و چیزی نگفت..
+باشه ..چیزی نگو..
سکوت عجیبی اتاق را برداشته بود...ناکاهارا خیلی دوست داشت هر چه زود تر به دازای نزدیک بشود و بدنش را لمس کند اما ، هنوز زود بود..ناکاهارا الفای وحشی درونش را با قرص نگه داشته بود اما نمیدانست چقدر دیگر میتواند صبر کند
+چیزی لازم داشتی بهم بگو
ناکاهارا سرش را پایین انداخت و از اتاق خارج شد و از عمارت اوسامو خارج شد و زیر لب گفت: به زودی میام و تورو با خودم میبرم دازای...
(ددی من )
در همان لحظه ناکاهارا وارد عمارت میشه و میره سمت اتاق دازای..چند بار در رو میزنه..وقتی صدایی از دازای نمیشنود، نگران میشود و وارد اتاق میشود...
شوکه میشود..سریع یکی از خدمتکار ها را صدا میزند ..
سریع دکتر عمارت را خبر میکنند
*چند دقیقه بعد
از زبان دازای: چشمام رو باز کردم..نور خورشید به چشمام میزد و اذیت میشدم...لعنتی نمردم..آخه چرا..من نمیخوام زنده بمونم..
همونطور که اشک هام جاری میشد..در اتاق باز شد و ناکاهارا وارد اتاق شد
+حالت بهتره؟..درد داری؟..
_خوبم..یکم..
ناکاهارا یک قرص و یک لیوان آب به دازای داد..دازای سریع قرص را از دست ناکاهارا گرفت و قرص را خورد و سریع آب را نوشید...
_م..ممنون
+بگو ببینم چرا میخواستی بمیری؟..
دازای به بیرون از پنجره نگاه کرد و چیزی نگفت..
+باشه ..چیزی نگو..
سکوت عجیبی اتاق را برداشته بود...ناکاهارا خیلی دوست داشت هر چه زود تر به دازای نزدیک بشود و بدنش را لمس کند اما ، هنوز زود بود..ناکاهارا الفای وحشی درونش را با قرص نگه داشته بود اما نمیدانست چقدر دیگر میتواند صبر کند
+چیزی لازم داشتی بهم بگو
ناکاهارا سرش را پایین انداخت و از اتاق خارج شد و از عمارت اوسامو خارج شد و زیر لب گفت: به زودی میام و تورو با خودم میبرم دازای...
- ۳.۶k
- ۰۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط