چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش

چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش
ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش

از لباس بخت عریانم و گرنه کردمی
دست در آغوش او بی‌زحمت پیراهنش

دست بختم برفشاند آستین تا ساق عرش
گر بگیرد پای او گردم به سر چون دامنش

نرگس اندر بوستان رخسارهٔ او دید و گفت
حال بلبل بین و با گل عمر ضایع کردنش

راستی جز شربت وصلش مرا دارد زیان
گر طبیبم احتما فرماید از غم خوردنش

ز آرزوی او همی خواهد که همچون ماهتاب
افتد از بام فلک خورشید اندر روزنش

وصل و هجر دوست می‌کوشند هر یک تا کنند
دست او در گردنم یا خون من در گردنش

با قد و بالای آن مه سرو را ای باغبان
یا به جای خویش بنشان یا ز بستان برکنش

دامن دلهای ما پر خار انده کرد باز
آن که هر ساعت کند پیراهنی پر گل تنش

گر ملامت گر نداند حال شبهای مرا
ز آفتاب روی او چون روز گردد روشنش

سیف فرغانی بدو نامه نمی‌یارد نوشت
ای صبا هر صبحدم می‌بر سلامی از منش


سیف فرغانی
دیدگاه ها (۵)

ای ز زلفت حلقه‌ای بر پای دلگر درین حلقه نباشد وای دلهر که را...

چو روی تو گل رنگین ندیدمتو را چون گل وفا آیین ندیدممن اندر م...

آن تیر بالا را ببین: ز ابرو کمانها ساختهاز تیر چشم مست خود آ...

دل به تو دادیم و شکستی، بروسینهٔ ما را چو بخستی ، بروداد دل ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط