شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت

دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت

شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست

دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت

نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست

صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت

زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر

نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت

امید عافیتم بود روزگار نخواست

قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت

زهی بخیل ستمگر که هرچه داد به من

به تیغ بازستاند و به تازیانه گرفت

چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا

به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت

چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت

ازین سموم نفس کُش که در جوانه گرفت

دل گرفته ی من همچو ابر بارانی

گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت
دیدگاه ها (۲)

امشبغمگینانه ترینسطرها را می نویسم.دوستش داشتم واو نیز گاهید...

قلب، مهمانخانه نیست که آدم‌ ها بیاینددو سه ساعت یا دو سه روز...

میگن گاهی نمیشه دست از دوست داشتن کسی برداشتحتی وقتی ازش دلخ...

وقتےڪسی دل ڪند ورفت حتے اڪَه تمام زندڪَیت پرباشه ازردپاشباید...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط