استاد کیم فصل
استاد کیم (فصل ۲ )
پارت ۸۲
تهیومگ این بار با داد گفت
تهیونگ : این موضوع انگار برایه شما مهم نیست نه
با دادی که تهیونگ زد مینو سر جاش پرید و با ترس گقن
مینو: تهیونگ چرا داد میزنی
تهیونگ : آخ آره دیگه معلومه خانوما نمیخوان بچه دار بشن چون زود پیر میشن درسته
مینو : چرا اینجوری حرف میزنی تهیونگ
تهیونگ :آهان نباید سرت داد بزنم چون زود پیری میشی درسته
مینو : کافیه دیگه تهیونگ ....
با دادی که مینو زد تهیونگ نگاه اش را به مینو دوخت
تهیونگ : بهتره هیچ حرفی نزنی مینو باشه مگرنه به دعوا ختم میشه
مینو سکوت کرد و روبه شیشه ماشین کرد با اخم تو صورت اش به بیرون خیره شد تا رسیدن به عمارت لی هیچ حرفی نزند وقتی رسیدن از ماشین پیاده شدن و سمته در رفتن بعد از اینکه اجوما در را برای ان ها باز مرد وارد اتاق شدن
》》》》》》》》
رو مبل ها نشسته بودن و با خودن قهوه و صحبت راجبه ازدواج یونهی و تهیان مشغول بودن و این زوج در نگاه های خودشان بودن وقتی تهیونگ به مینو نگاه میکرد این تهیونگ چمان اظاهر میکرد که بهش نگاه نمیکنه تماسی به گوش تهیونگ اومد و بلند شد سمته حیاط رفت مینو کنجکاو شده بود
مینو ... اگه بره ترف یوری چی اون وقت چیکار کنم خدا یا دستی دستی شوهرم رو دادم دست دشمنم
از رو صندلی اش بلند شد و سمته حیاط رفت همین که از در بیرون رفت پشته ستون قائم شد
تهیونگ : خب یه امشب رو بگذرون باشه............. بایدم دلت تنگ شده چون اگه امشب نشه همین فردا شب یکی از بهترین شب های زندگیته ....
مینو .... عوضی میدونستم ... میدونستم
با بغض تو گلوش وارو عمارت شد اشک هایش سرازیر شدن ولی زود اشک هایش را پاک کرد و یوهی نگران گفت
یونهی : دختر چی شده خوبی
مینو : .. آره... خوبم
یونهی : زود باش بریم
دست مینو رو گرفت و سمته اتاق مینو رفت همین که وارد اتاق شدن درو بستن
یونهی : خب زود باش تعریف کن
مینو با دیدن عروسک خرسی خودش ذوق زده سمت اش رفت و از رو تخت برداشت اش
مینو : واییییییییییی دلم برات تنگ شده بود
یونهی : هی بچه ...
مینو رو تخت نشست و یاد حرف تهیونگ اوفتاد نقته ضعف دخترا همین بود ....
@Yonjin953
پارت ۸۲
تهیومگ این بار با داد گفت
تهیونگ : این موضوع انگار برایه شما مهم نیست نه
با دادی که تهیونگ زد مینو سر جاش پرید و با ترس گقن
مینو: تهیونگ چرا داد میزنی
تهیونگ : آخ آره دیگه معلومه خانوما نمیخوان بچه دار بشن چون زود پیر میشن درسته
مینو : چرا اینجوری حرف میزنی تهیونگ
تهیونگ :آهان نباید سرت داد بزنم چون زود پیری میشی درسته
مینو : کافیه دیگه تهیونگ ....
با دادی که مینو زد تهیونگ نگاه اش را به مینو دوخت
تهیونگ : بهتره هیچ حرفی نزنی مینو باشه مگرنه به دعوا ختم میشه
مینو سکوت کرد و روبه شیشه ماشین کرد با اخم تو صورت اش به بیرون خیره شد تا رسیدن به عمارت لی هیچ حرفی نزند وقتی رسیدن از ماشین پیاده شدن و سمته در رفتن بعد از اینکه اجوما در را برای ان ها باز مرد وارد اتاق شدن
》》》》》》》》
رو مبل ها نشسته بودن و با خودن قهوه و صحبت راجبه ازدواج یونهی و تهیان مشغول بودن و این زوج در نگاه های خودشان بودن وقتی تهیونگ به مینو نگاه میکرد این تهیونگ چمان اظاهر میکرد که بهش نگاه نمیکنه تماسی به گوش تهیونگ اومد و بلند شد سمته حیاط رفت مینو کنجکاو شده بود
مینو ... اگه بره ترف یوری چی اون وقت چیکار کنم خدا یا دستی دستی شوهرم رو دادم دست دشمنم
از رو صندلی اش بلند شد و سمته حیاط رفت همین که از در بیرون رفت پشته ستون قائم شد
تهیونگ : خب یه امشب رو بگذرون باشه............. بایدم دلت تنگ شده چون اگه امشب نشه همین فردا شب یکی از بهترین شب های زندگیته ....
مینو .... عوضی میدونستم ... میدونستم
با بغض تو گلوش وارو عمارت شد اشک هایش سرازیر شدن ولی زود اشک هایش را پاک کرد و یوهی نگران گفت
یونهی : دختر چی شده خوبی
مینو : .. آره... خوبم
یونهی : زود باش بریم
دست مینو رو گرفت و سمته اتاق مینو رفت همین که وارد اتاق شدن درو بستن
یونهی : خب زود باش تعریف کن
مینو با دیدن عروسک خرسی خودش ذوق زده سمت اش رفت و از رو تخت برداشت اش
مینو : واییییییییییی دلم برات تنگ شده بود
یونهی : هی بچه ...
مینو رو تخت نشست و یاد حرف تهیونگ اوفتاد نقته ضعف دخترا همین بود ....
@Yonjin953
- ۱۴.۱k
- ۰۲ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط