نبایدعاشقمیشدم
#نباید_عاشق_میشدم 🥂
Part: ²🥂
خانم.لی: ات..
ات: ب..بله؟!
خانم.لی: یه لحظه بیا ...
ات دویید سمت خانم لی...
ات: بله خانم؟!
خانم.لی: این آقا انگار تورو قبلا دیده و ازت خوشش اومده و الان اینجاست که تورو به سرپرستی قبول کنه!!
ات: س..سرپرستی؟!
خانم.لی: بله سرپرستی...حالا برو لباسات و وسایل هات رو جمع کن تا با آقا بری...
ات: باشه...(یکم ناراحت)
شاید ات بخاطر اینکه خانواده ای نداشت ناراحت بود و دلش یه خانواده میخواست اما دلش برا نیلا خیلی تنگ میشد....
ات با ناراحتی رفت سمت نیلا...
نیلا: عه چی شد ات ؟! ...خانم لی دعوات کرد؟!
ات: نه!
نیلا: پس چی ؟ چرا ناراحتی؟!
ات: اون مرده که پیشه خانمه لی بود...
نیلا: خب؟!
ات: اون میخواد من رو به سرپرستی بگیره!
نیلا: و اووو خب اینکه ناراحتی نداره !
ات: چرا نداره اگه باهاش برم دیگه نمیتونم تو رو ببینم!(بغض)
نیلا: آاا ات...
نیلا ات رو بغل کرد ....
نیلا: گریه نکنی هاا...تو بلخره داری یه خانواده پیدا میکنی ...نباید ناراحت باشی ...
نیلا اروم ات رو از تو بغلش درآورد ....
ات: ولی دلم برات خیلی تنگ میشه...(بغض)
نیلا: منم دلم برات تنگ میشه ولی تو باید بری....
ات: هوم...(بغض)
نیلا و ات باهم برگشتن توی اتاق ....ات لباس و وسایل هاش جمع کرد....
نیلا کمکش کرد تا وسایل هاش رو تا پیشه خانم لی و اون آقاعه ببره ....
وقتی به خانم لی و اون آقا رسیدن ات و نیلا اروم وسایل هارو گذاشتن زمین...
آقاعه اروم اومد سمته ات و سرش رو ناز کرد....
.... : اسمت چیه کوچولو؟!
ات: کیم ات!
.... : هوم...
آقاعه اروم وسایل های ات رو از رو زمین برداشت و دست ات رو گرفت....
.... : خب بریم....
ات برای نیلا به علامته خدافظی دستی تکون دادن و همراه اون آقا راه افتاد .....
ادامه دارد....
میدونم این فیکم زیاد قشنگ نیست ولی ....ممنون که بازم حمایت میکنین🙃💖
Part: ²🥂
خانم.لی: ات..
ات: ب..بله؟!
خانم.لی: یه لحظه بیا ...
ات دویید سمت خانم لی...
ات: بله خانم؟!
خانم.لی: این آقا انگار تورو قبلا دیده و ازت خوشش اومده و الان اینجاست که تورو به سرپرستی قبول کنه!!
ات: س..سرپرستی؟!
خانم.لی: بله سرپرستی...حالا برو لباسات و وسایل هات رو جمع کن تا با آقا بری...
ات: باشه...(یکم ناراحت)
شاید ات بخاطر اینکه خانواده ای نداشت ناراحت بود و دلش یه خانواده میخواست اما دلش برا نیلا خیلی تنگ میشد....
ات با ناراحتی رفت سمت نیلا...
نیلا: عه چی شد ات ؟! ...خانم لی دعوات کرد؟!
ات: نه!
نیلا: پس چی ؟ چرا ناراحتی؟!
ات: اون مرده که پیشه خانمه لی بود...
نیلا: خب؟!
ات: اون میخواد من رو به سرپرستی بگیره!
نیلا: و اووو خب اینکه ناراحتی نداره !
ات: چرا نداره اگه باهاش برم دیگه نمیتونم تو رو ببینم!(بغض)
نیلا: آاا ات...
نیلا ات رو بغل کرد ....
نیلا: گریه نکنی هاا...تو بلخره داری یه خانواده پیدا میکنی ...نباید ناراحت باشی ...
نیلا اروم ات رو از تو بغلش درآورد ....
ات: ولی دلم برات خیلی تنگ میشه...(بغض)
نیلا: منم دلم برات تنگ میشه ولی تو باید بری....
ات: هوم...(بغض)
نیلا و ات باهم برگشتن توی اتاق ....ات لباس و وسایل هاش جمع کرد....
نیلا کمکش کرد تا وسایل هاش رو تا پیشه خانم لی و اون آقاعه ببره ....
وقتی به خانم لی و اون آقا رسیدن ات و نیلا اروم وسایل هارو گذاشتن زمین...
آقاعه اروم اومد سمته ات و سرش رو ناز کرد....
.... : اسمت چیه کوچولو؟!
ات: کیم ات!
.... : هوم...
آقاعه اروم وسایل های ات رو از رو زمین برداشت و دست ات رو گرفت....
.... : خب بریم....
ات برای نیلا به علامته خدافظی دستی تکون دادن و همراه اون آقا راه افتاد .....
ادامه دارد....
میدونم این فیکم زیاد قشنگ نیست ولی ....ممنون که بازم حمایت میکنین🙃💖
- ۲۱.۶k
- ۱۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط