عاشقانه های پاک

عاشقانه های پاک


قسمت هفتاد و شش



مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم ک مخصوص جانبازان نبود....
دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت ک بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند....




ایوب با کسی اشنا نبود...
میفهمید با انها فرق دارد...
میدید ک وقتی یکی از انها دچار حمله میشود چه کار هایی میکند....
کارهایی ک هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود....

از صبح کنارش مینشستم تا عصر.....
بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم....
بچه ها هم خانه تنها بودند ....
میدانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش میگیرد و با التماس میگوید
"من را اینجا تنها نگذار"


طاقت دیدن این صحنه را نداشتم....
نمیخواستم کسی را ک برایم بزرگ بود....
عقایدش را دوست داشتم ......
مرد زندگیم بود.......
پدر بچه هایم بود ......
را در این حال ببینم...

ادامه دارد...
دیدگاه ها (۵)

عاشقانه های پاکقسمت هفتاد و هفتچند بار توانسته بودم سرش را گ...

عاشقانه های پاکقسمت هفتاد و هشتایوب ک ب در رسید، نگهبان ان ر...

عاشقانه های پاکقسمت هفتاد و پنجاگر ان روز دکتر اعصاب و روان ...

عاشقانه های پاکاین چندمین شب است که بیدار مانده امان گونه که...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط