در کودکی عاشق پنج شنبه ها بودم
در کودکی عاشق پنج شنبه ها بودم
پنج شنبه ها حس رهایی داشتم
بیخود و بی جهت شاد بودم
چند سالی است پنج شنبه ها را دوست ندارم
بغضی سرتا پای بدنم را احاطه میکند
دوست ندارم به خانه بیایم
یا به خانه کسی بروم
یک انتظار غریب تمام وجودم را پر میکند
انتظار آمدن مادر بزرگ
انتظار نوازش دستانش
چندبار لباس پوشیدم تا به خانه اش بروم
از گل فروشی چند شاخه گل رز و داودی خریدم
تا نیمه راه رفتم اما ناگهان مسیرم را تغییر دادم
نشانی خانه مادر بزرگ چند سالی است عوض شده
برایش گل های محبوبش را میبرم
کاش پنج شنبه ها زودتر تمام شود.
#نصیر_ملکوتی
پنج شنبه ها حس رهایی داشتم
بیخود و بی جهت شاد بودم
چند سالی است پنج شنبه ها را دوست ندارم
بغضی سرتا پای بدنم را احاطه میکند
دوست ندارم به خانه بیایم
یا به خانه کسی بروم
یک انتظار غریب تمام وجودم را پر میکند
انتظار آمدن مادر بزرگ
انتظار نوازش دستانش
چندبار لباس پوشیدم تا به خانه اش بروم
از گل فروشی چند شاخه گل رز و داودی خریدم
تا نیمه راه رفتم اما ناگهان مسیرم را تغییر دادم
نشانی خانه مادر بزرگ چند سالی است عوض شده
برایش گل های محبوبش را میبرم
کاش پنج شنبه ها زودتر تمام شود.
#نصیر_ملکوتی
- ۸۳۲
- ۲۰ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط