روایت

روایت
شب . توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب عجیبی بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت : این قدر چرت نزنید تنبل می شوید . به جای این کار بروید اول خط، یک سری به بچه های بسیجی بزنید .

نمی توانستیم دستور را اطاعت نکنیم . بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریزهای بلندی که در خط مقدم بود . بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودند. آنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله آدمیزاد روی خاک ریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاک ریز بالا می آورد، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند !

مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما، بی خبر از همه جا بر عکس، خیال می کردیم که اینها همه کله ی رزمنده هاست که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست . یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز، نقل مجلس آنها شده بودیم . هی ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می خندیدند !/
#شهدا_شرمنده_ایم
#شهدا #شهیدان #خاطرات_طنز_شهدا #خاکریز_عشق#خنده_حلال #شهید #خاطرات
دیدگاه ها (۸)

بسم الله الرحمن الرحیم .نشانه ایمان آن است که راست بگویی آنگ...

خوش به حال بچه محله های امام رضاعلیه السلام دلم عجیب ...

این پست مخصوص رقیه و دنیا هستشزیباترترین "معماری" من ،ساختن ...

دستهایت را که به آسمان بلند کنیشاید پروانه ای ،بر دست های مه...

بسم الله الرحمن الرحیم پاسخ قسمت اول :لذا ما خود را پیروز ای...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط