پارت پنجاه وپنجم

#پارت پنجاه وپنجم



رُز :
دانشگاه رفتن برام سخت بود با اون شکم برآمده ولی خوب می خواستم قبل از به دنیا اومدن پسرمون درسمم تموم بشه امتحانات ترم اول رو دادم واقعا برام سخت بود امیر حسین خیلی نگرانم بود ومنو سپرده بود به امیر علی که تو دانشگاه هوام رو داشته باشه
همینکه اومدم خونه چادرم رو در اوردم از گشنگی داشتم ضعف می کردم ولی انگار حاجیه خونه نبود
انقدر ضعف داشتم نمی تونستم برم آشپزخونه
- خوبی
- نه
امیر علی بود رفت آشپزخونه وقتی برگشت یه لیوان اب هویج آورد داد بهم وگفت : مامان نیست رفته خونه ای خاله ام چی می خوری سفارش بدم
- نمی خواد میرم خونه پیش مامانم
چیزی نگفت ورفت اتاقش اب هویج یکم حالمو بهتر کرد رفتم خونه ای بابا اینا مامان با دیدنم کلی خوشحال شد و تا اونجا که می تونست همه چی به خوردم داد تو اتاق قدیمی ام خوابیدم تا عصر وقتی بیدار شدم بامامان چای خوردم وبرگشتم خونه از در ورودی خونه که وارد شدم با صدای حاجیه وامیر علی وایسادم
امیرعلی : چطور بدون اجازه من این کارو کردی مامان چطور چند بار بگم من قصد ازدواج ندارم ن...د.‌‌ا...ر...م
حاجیه : امیر علی عاطفه دختر خوبیه خوشگله می شناسیش چرا میگی نه
امیر علی : چون دوسش ندارم .دختر خاله ام هست باشه مودبه خوشگله هر چی هست باشه به من چه ...من حرفام یه بار بهت زدم گفتین نه پس دیگه نخواید من برم خواستگاری
حاجیه : هنوز چشمت دنبال اون دختره است
امیر علی : نه مامان ...اون دیگه ازدواج کرده ولی اگه شما می رفتید خواستگاری به هیچ کجای دنیا برنمی خورد داداش امیر حسین تو اولویت بود منو نادیده گرفتید منم نه الان که هیچ وقت دیگه قصد ازدواج ندارم نبینم کسی این موضوع رو پیش می کشه اونوقت صلاح زبونم با خودم نیست
- اووووف امیر علی چه زبونی هم داشت ونمی دونستم
رفتم بالالباس عوض کردم واومدم پایین حاجیه با دیدنم لبخند زد وگفت : کی اومدی دخترم
لبخند زدم ونشستیم تو سالن ساکت بود وناراحت
- مامان جون حالتون خوبه
ناراحت وبا بغض گفت :