ظهور ازدواج

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩
(♡)پارت ۲۶۲ (⁠♡)


کنار جیمین وسط سالن ایستاده بود نفسم بند اومد.. وا رفتم و به وضوح نفسام تند شد و نگام تند و شوکه بین جیمین و اون زن چرخید اصلا.. سنکوب کرده بودم ذهنم اونقدر اشفته بود که نمیتونست تفسیر کنه. این زن کیه؟ وسط خونه ما چیکار میکنه؟ حس میکردم قلبم داره از دهنم بیرون میزنه یه زن با موهاي مسي رنگ فر که ازادانه دورش رها شده بود.. خيلي خوش رنگ بود.. قد بلند و پالتوی کرمی روی بافت مشکی پوشیده بود. لبخند خيلي عميق و شادي روي لب آورد و مهربون گفت:تو باید الا باشي..درسته؟ صداش.. تنفر عجیبم از جیمز هزار برابر شد و حس کردم یکی پاشو روي قلب له شده ام گذاشته... این همون صداست... همون صداي زنونه اي که تو اتاق جیمین و پشت تلفن شنیده بودم. احساس تهوع خيلي شديدي ميکردم. حس یه میمون توي صحنه نمایش رو داشتم که مجبوره اروم باشه و تظاهر کنه همه چي ارومه.. این زن چرا اینجاست؟ بهت زده و با خشم به دختره نگاه کردم اسم منو میدونه؟ میدونست من کیم؟ معشوقه شوهرم اینجاست؟ روبروي من؟
با درد خيلي شديدي به جیمز نگاه کردم و با نگاه بهش فهمونم که خيلي نامرده. دستم یخ کرد و کیفم از دستم افتاد. جیمز گنگ و نگران با نگاه شکسته و گرفته اي نگام کرد و دهن باز کرد که دختره اومد سمتم و خیلی پرانرژی و غیرمنتظره بغلم کرد و با شوق گفت: خيلي خيلي از ديدنت خوشحالم إلا جون..واقعا دوست داشتم ببینمت چشمام از شدت تعجب داشت از حدقه بیرون میزد. خوشحاله؟ از شوك چشمام داشت در میومد. این کیه؟ چی داره میگه؟ متعجب با چشمای گرد و زبوني خشك شده ناباور گفتم شما؟؟ نرم خندید و ازم جدا شد و گفت: واي ببخشید باید خودمو معرفي میکردم. اصلا یادم رفت و شیرین خندید و :گفت : من خواهر جیمینم... انگار سطل آب یخ خالی کردن رو سرم. تمام تنم لرزید و بعد خشکم زد. این داره میگه؟ چي از شدت بهت و تعجب حتي نميتونستم پلك بزنم. شوکه به جیمین نگاه کردم که خیره و خشک نگام میکرد و بعد به دختره که با شوق و ذوق عین دختربچه ها نگام میکرد خواهر؟ خداي من.. لرزون به زحمت گفتم: جنت؟ یه دفعه بلند زد زیر خنده و بین خنده اش گفت نه عزیزم تعجبم بیشتر شد. اصلا از شوك ذهنم کار نمیکرد پس چي؟ وشیطون صورت تو هم کشید و گفت من اصلا راضی نیستم با اون عصا قورت داده اشتباه بگیریم. يس. |||
عصا قورت داده اشتباه بگیریم اصلا نمیفهمیدم چي میگه... مگه جیمین... فقط یه خواهر نداشت؟ پس.. با لبخند :گفت: من ام... خواهر خونده جیمین... و تند گفت: وقت کمه پس کوتاه و مفید میگم. پدر و مادرم تو بچگیم فوت شدن و مادر جیمین به فرزندی قبولم کرد... خواهر خونده؟
دیدگاه ها (۵)

(✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۶۳ (⁠♡) خداي من.. کاملا بي اخ...

(✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت۲۶۴ (⁠♡) ها..براي نورا بود... ن...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۶۱ (⁠♡) دهنم گرفتم و سفت فشردم...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۶۰ (⁠♡)دیگه حتي ارزش نمایشی دس...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۷۳ اروم منو یه کم از خودش دور...

ظهور ازدواج )( پارت ۳۶۹ فصل ۳ )سرشو کج کرد سمتم.با اشك جمع ش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط