کنجکاویp
کنجکاوی"p²²"
.....
"بابت اون کارم...":Eliza
"دربارش حرف نزن":kook
دوباره سرش را به سمت شیشه برگرداند. دستی به لبهایش کشید و لبخنده ریزی زد.
در همین لحظه، جونگکوک فکرش درگیر بود. افکار مثبتومنفی ذهنش را آشته فکرده بودند.
چند ماه بود پایش را در زندگیه او گذاشته بود؟ سه ماه؟ سه ماهونیم؟
اصلا اهمیت نداشت.
احساسات عجیب، افکارهای جدید، آشتگی های بسیار و عدم تمرکز در کارها. دلیلی برایش پیدا نمیکرد.
"میگم...":Eliza
"هوم؟":kook
"من... چی صداتون کنم؟":Eliza
حق داشت! چی باید صدایش میکرد؟ دست هایش را روی فرمان فشار داد و گفت:
"میتونی وقتی تنهاییم... جونگکوک صدام کنی. اما وقتی پیش خدمتکارای دیگهایم، مثل قبل صدام کن":kook
"... چشم":Eliza
"این راحتی توی تنهایی شامل تمامیه کلمات میشه...":kook
"..منظورتون چیه؟":Eliza
نفسش را کلافه بیرون فرستاد و گفت:
"منظورم اینه که... وقتی تنهاییم، میتونی باهام راحت صحبت کنی":kook
"آها. فهمیدم.":Eliza
دوباره سکوت حاکم شد که دوباره الیزا سکوت را شکست.
"میشه یه سوال بپرسم؟":Eliza
"درباره؟":kook
"....اتفاقی که اونجا افتاد.":Eliza
سعی کرد خشمش را کنترل کن و خونسرد باشد.
"بپرس":kook
"چرا.... همراهیم کردی؟":Eliza
چرا همراهیش کرد؟ خودش جوابی داشت؟ نه قطعا...
"... میزاشتم بقیه بهمون شک کنن؟؟":kook
جوابش را گرفت. دوباره به سمت پنجره برگشت. امیدواری و دلگرمیه الکی؟ واقعا؟ چرا؟
.....
"بابت اون کارم...":Eliza
"دربارش حرف نزن":kook
دوباره سرش را به سمت شیشه برگرداند. دستی به لبهایش کشید و لبخنده ریزی زد.
در همین لحظه، جونگکوک فکرش درگیر بود. افکار مثبتومنفی ذهنش را آشته فکرده بودند.
چند ماه بود پایش را در زندگیه او گذاشته بود؟ سه ماه؟ سه ماهونیم؟
اصلا اهمیت نداشت.
احساسات عجیب، افکارهای جدید، آشتگی های بسیار و عدم تمرکز در کارها. دلیلی برایش پیدا نمیکرد.
"میگم...":Eliza
"هوم؟":kook
"من... چی صداتون کنم؟":Eliza
حق داشت! چی باید صدایش میکرد؟ دست هایش را روی فرمان فشار داد و گفت:
"میتونی وقتی تنهاییم... جونگکوک صدام کنی. اما وقتی پیش خدمتکارای دیگهایم، مثل قبل صدام کن":kook
"... چشم":Eliza
"این راحتی توی تنهایی شامل تمامیه کلمات میشه...":kook
"..منظورتون چیه؟":Eliza
نفسش را کلافه بیرون فرستاد و گفت:
"منظورم اینه که... وقتی تنهاییم، میتونی باهام راحت صحبت کنی":kook
"آها. فهمیدم.":Eliza
دوباره سکوت حاکم شد که دوباره الیزا سکوت را شکست.
"میشه یه سوال بپرسم؟":Eliza
"درباره؟":kook
"....اتفاقی که اونجا افتاد.":Eliza
سعی کرد خشمش را کنترل کن و خونسرد باشد.
"بپرس":kook
"چرا.... همراهیم کردی؟":Eliza
چرا همراهیش کرد؟ خودش جوابی داشت؟ نه قطعا...
"... میزاشتم بقیه بهمون شک کنن؟؟":kook
جوابش را گرفت. دوباره به سمت پنجره برگشت. امیدواری و دلگرمیه الکی؟ واقعا؟ چرا؟
- ۱۷.۶k
- ۰۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط