یه شروع کوچولو

– "یه شروع کوچولو..."

صبح اون روز آفتاب، مهربون‌تر از همیشه از لابه‌لای پرده‌ها تابیده بود.
صدای آرام برخورد قاشق‌ها توی سالن صبحونه پخش می‌شد.

پدر گویی با نگاه سردی به برگه‌های روی میز نگاه کرد…
وکیل تهیونگ، دقیق و محکم، آخرین بندها رو توضیح داد.

تهیونگ بدون لحظه‌ای تردید، امضا کرد.
و گویی، با اخم‌هایی درهم و صورتی بی‌روح، دستش رو برای امضا جلو برد…
اما قبل از اینکه قلم رو برداره، صدای پدرش بلند شد:

_ پدر گویی (خشک و عصبی):
"امضا کن. دیگه اینجا جای موندنت نیست."

و گویی، بی‌حرف، امضا کرد.

همه‌چیز در عرض چند دقیقه رسمی شد.

در کمتر از چند ساعت، گویی و پدرش، همراه با چند محافظ، به مقصد چین پرواز کردن…
و سکوتی سنگین، اما آرامش‌بخش، دوباره به عمارت برگشت.


---

همون شب…

ات روی صندلی کنار پنجره نشسته بود. لیوان شیر گرمی توی دستش بود، اما نگاهش خیره‌ی دور دست‌ها بود…
تهیونگ به‌آرومی کنارش نشست:

_ تهیونگ: "امروز خیلی ساکت بودی… چیزی شده ات؟"

ات آهی کشید، سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:

_ ات: "چیزی هست که باید بدونی…
از اون شب… پریود نشدم."

تهیونگ کمی مکث کرد، بعد دستش رو گذاشت روی شونه‌ی ات:

_ تهیونگ (نگران اما امیدوار): "چند روزه؟"

_ ات (با صدایی ضعیف): "تقریباً یه هفته گذشته… حس بدنم هم یه جوریه."

بدون حرف اضافه، تهیونگ سریع گوشی رو برداشت و با دکتر شخصی‌اش تماس گرفت.
فقط چند ساعت بعد، دکتر توی عمارت بود.


---

🩺 چند لحظه بعد – اتاق پزشک در عمارت

دکتر لبخند آرامی زد و به تهیونگ نگاه کرد:

_ دکتر: "تبریک می‌گم…
تقریباً یک هفته‌ست که همسر شما بارداره.
همه‌چیز طبیعیه و شروع خوبی داره."

تهیونگ ناباور خیره به دکتر موند…
بعد سرش رو چرخوند سمت ات که چشم‌هاش از اشک برق می‌زدن…

بدون اینکه حرفی بزنه، پیشونی ات رو بوسید و لبخندی زد که پر از عشق بود…

_ تهیونگ (آروم توی گوش ات): "تو… تو زندگی منی… و حالا یه زندگی دیگه هم توی وجود توئه
دیدگاه ها (۶)

---📜 پارت جدید – "یه راز شیرین"صدای خنده‌های ملایم از گوشه‌ی...

📜 پارت جدید – "یک قلب... دو تپش"سالن انتظار سونوگرافی پر بود...

پارت جدید – "قسمت خوب ماجرا"شب، مثل همیشه، با بوی عطر ملایم ...

رفتم اکسپلور ویسگون 😐😂❤

پارت ۱۶۳

دوست پسر دمدمی مزاج

پارت ۱۶۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط