رمانمعشوقهاستاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۲۰
-من نمیخوام با کسی ازدواج کنم که بچهی زن
عمو مهین همون زن تحقیر کنندهی...
یه دفعه به سمت خودش کشوندم و با قرار گرفتن
ناگهانی لب**ش روي لب**م انگار برق هزار ولتی بهم وصل کردند و چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
دستشو دور کمرم حلقه کرد و نرم بوس**ی**دم که حس
بدي بهم دست داد جوري که نزدیک بود بالا بیارم.
به خودم اومدم و خواستم به عقب هلش بدم اما با
شنیدن صداي عصبی استاد دستهام روي
شونههاش خشک شد.
-مطهره خانم؟
ارشیا ازم جدا شد که ناباور بهش نگاه کردم.
-به حرفهام فکر کن.
عصبانیت وجودمو پر کرد.
دستمو بالا آوردم تا یکی بخوابونم توي صورتش اما
زود راهشو کشید و رفت.
استاد با اخمهاي به شدت به هم گره خورده و
صورت سرخ شده رو به روم وایساد.
-خوش گذشت؟
هل گفتم: استاد من...
یه دفعه مچمو گرفت و به سمتی کشوندم که ماهان
درحالی که دست آوا تو دستش بود بلند گفت:
مهرداد؟
استرس مثل خوره به جونم افتاد.
نمیدونستم چرا دوست نداشتم فکر بدي درموردم
بکنه یا اینکه فکر کنه بین من و ارشیا یه چیزي
هست.
با استرس گفتم: استاد...
به سمت دیوار پله هلم داد که از درد صورتم جمع
شد.
دستشو کنار سرم به دیوار گذاشت و تو صورتم خم
شد.
-اولیش اون پسره که بهت زنگ زد، بعدم که افتادي رو من و حالا هم گذاشتی این پسره ببوستت، بگو
ببینم، دقیقا نقشهت چیه؟ نکنه کارت همینه که
توجه پسرا رو جلب کنی.
خونم به جوش اومد.
به عقب هلش دادم اما دریغ از یه تکون.
-شما درمورد من چی فکر کردید؟ فکر کردید من
خر*اب*م؟ از عمد افتادم روي شما؟
نیشخندي زد.
-دختراي مثل تو رو خوب میشناسم، اولش خودشونو پاك و مقدس نشون میدند، بعد که
بهشون رو دادي تازه میفهمی چی هستند.
دندونهامو روي هم فشار دادم و اشک توي
چشمهام حلقه زد.
همیشه از این حرفها متنفرم که یکی بهم بزنه.
تا حالا کسی همچین حرفیو بهت نزده بود که این
داشت میزد.
با چشمهاي پر از اشک گفتم: واقعا واسه خودم
متاسفم که همچین استادي دارم، شما اگه دقت می
کردید میفهمیدید اون ب*وس*ه ناگهانی بود.
بغض کردم.
-یه کم از جدم خجالت بکشید که همچین تهمتیو
به یه سادات میزنید!
عصبانیت توي نگاهش خوابید.
به عقب هلش دادم که این دفعه عقب رفت.
از کنارش رد شدم و لبمو روي هم فشار دادم تا
بغضم نشکنه.
میون راه یکی مچمو گرفت و به سمت خودش
چرخوندم که دیدم استاده.
-معذرت میخوام.
مچمو آزاد کردم.
خواستم برم که بازومو گرفت.
-ببخشید اصلا نفهمیدم چی گفتم، وقتی دیدم با اون پسره تو اون حالتی اصلا نفهمیدم چی میگمو چکار میکنم.
دلخور نگاهش کردم.
-ولم کنید، مهم نیست،اصلا مگه شما کیه منید که اینقدر دارم خودمو زجر میدم تا فکر بدي درموردم نکنید؟
بیحرف بهم چشم دوخت.
تلاش کردم بازومو آزاد کنم اما محکم گرفته بودش
ادامه دارد...
#پارت_۲۰
-من نمیخوام با کسی ازدواج کنم که بچهی زن
عمو مهین همون زن تحقیر کنندهی...
یه دفعه به سمت خودش کشوندم و با قرار گرفتن
ناگهانی لب**ش روي لب**م انگار برق هزار ولتی بهم وصل کردند و چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
دستشو دور کمرم حلقه کرد و نرم بوس**ی**دم که حس
بدي بهم دست داد جوري که نزدیک بود بالا بیارم.
به خودم اومدم و خواستم به عقب هلش بدم اما با
شنیدن صداي عصبی استاد دستهام روي
شونههاش خشک شد.
-مطهره خانم؟
ارشیا ازم جدا شد که ناباور بهش نگاه کردم.
-به حرفهام فکر کن.
عصبانیت وجودمو پر کرد.
دستمو بالا آوردم تا یکی بخوابونم توي صورتش اما
زود راهشو کشید و رفت.
استاد با اخمهاي به شدت به هم گره خورده و
صورت سرخ شده رو به روم وایساد.
-خوش گذشت؟
هل گفتم: استاد من...
یه دفعه مچمو گرفت و به سمتی کشوندم که ماهان
درحالی که دست آوا تو دستش بود بلند گفت:
مهرداد؟
استرس مثل خوره به جونم افتاد.
نمیدونستم چرا دوست نداشتم فکر بدي درموردم
بکنه یا اینکه فکر کنه بین من و ارشیا یه چیزي
هست.
با استرس گفتم: استاد...
به سمت دیوار پله هلم داد که از درد صورتم جمع
شد.
دستشو کنار سرم به دیوار گذاشت و تو صورتم خم
شد.
-اولیش اون پسره که بهت زنگ زد، بعدم که افتادي رو من و حالا هم گذاشتی این پسره ببوستت، بگو
ببینم، دقیقا نقشهت چیه؟ نکنه کارت همینه که
توجه پسرا رو جلب کنی.
خونم به جوش اومد.
به عقب هلش دادم اما دریغ از یه تکون.
-شما درمورد من چی فکر کردید؟ فکر کردید من
خر*اب*م؟ از عمد افتادم روي شما؟
نیشخندي زد.
-دختراي مثل تو رو خوب میشناسم، اولش خودشونو پاك و مقدس نشون میدند، بعد که
بهشون رو دادي تازه میفهمی چی هستند.
دندونهامو روي هم فشار دادم و اشک توي
چشمهام حلقه زد.
همیشه از این حرفها متنفرم که یکی بهم بزنه.
تا حالا کسی همچین حرفیو بهت نزده بود که این
داشت میزد.
با چشمهاي پر از اشک گفتم: واقعا واسه خودم
متاسفم که همچین استادي دارم، شما اگه دقت می
کردید میفهمیدید اون ب*وس*ه ناگهانی بود.
بغض کردم.
-یه کم از جدم خجالت بکشید که همچین تهمتیو
به یه سادات میزنید!
عصبانیت توي نگاهش خوابید.
به عقب هلش دادم که این دفعه عقب رفت.
از کنارش رد شدم و لبمو روي هم فشار دادم تا
بغضم نشکنه.
میون راه یکی مچمو گرفت و به سمت خودش
چرخوندم که دیدم استاده.
-معذرت میخوام.
مچمو آزاد کردم.
خواستم برم که بازومو گرفت.
-ببخشید اصلا نفهمیدم چی گفتم، وقتی دیدم با اون پسره تو اون حالتی اصلا نفهمیدم چی میگمو چکار میکنم.
دلخور نگاهش کردم.
-ولم کنید، مهم نیست،اصلا مگه شما کیه منید که اینقدر دارم خودمو زجر میدم تا فکر بدي درموردم نکنید؟
بیحرف بهم چشم دوخت.
تلاش کردم بازومو آزاد کنم اما محکم گرفته بودش
ادامه دارد...
- ۲.۵k
- ۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط