چرا هیچوقت نمیگی

«چرا هیچ‌وقت نمیگی؟»
میدوریا بالاخره پرسید.
«چرا همیشه می‌خواهی همه‌چی رو خودت تحمل کنی؟»

باکگو سرش رو بالا آورد. نگاهش سنگین و سرد بود.
«نمی‌فهمی... همیشه باید مستقل باشی. به هیچ‌کس وابسته نباش.»

میدوریا نگاهش کرد.
«پس چرا من رو اینجا می‌بینی؟»

در همون لحظه، صداهای بیشتری از درخت‌ها به گوش رسید. دشمن نزدیک شده بود.

باکگو با دست زخمی، سعی کرد از جاش بلند بشه. ولی میدوریا به سرعت دستش رو گرفت.
«تو زخمی‌ای، نمی‌تونی بدوی. بذار من جلو برم.»

ولی باکگو، با تمام قدرتش، دست میدوریا رو کنار زد.
«همین الآن! برو!»
و یک لحظه، نگاهش به نگاه میدوریا گره خورد. چیزی توی چشم‌های باکگو بود که هیچ‌وقت ندیده بود: ترس.
ترس از اینکه میدوریا یه‌روزی میره.

میدوریا قلبش فشرده شد.
فقط به او اشاره کرد:
«پشت سر من بمون

در همان لحظه، آتش‌بازی از تیرهای دشمن شروع شد. باکگو در حالی که خون از پای زخمی‌اش می‌ریخت، به سرعت در کنار میدوریا حرکت کرد. هرکدام از یه طرف، اما همیشه نزدیک.

دشمن‌ها نزدیک‌تر می‌شدن. یک لحظه، میدوریا حس کرد یه چیز بد از راه می‌رسه. دشمن قوی‌تر از چیزی بود که پیش‌بینی کرده بودن.

ادامه دارد.....

چطور بود؟
دیدگاه ها (۳)

سلاااامممم💚راستش من یه فیک (سناریو) جدید نوشتم که نسبت به در...

زندگیم بدون اینا هیچه...........

در میان خاکستر

در میان خاکستر

خببب قرعه کشی کردن و گروه اول= تودوروکی باکوگو میدوریا(قابل ...

black flower(p,209)

ادامه اون تک پارتیه به اصرار شما

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط