ظهور ازدواج

ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۲۵

خندید و گفت فرد : اینا چیه دستت؟
و نصفشو ازم گرفت تا دستم سبك تر شه.
الا : بحثو عوض نكن..
خندید و گفت فرد: اتفاقی دیدمش... بیا برسونمت.. بارت
سنگینه... ماشینم اونجاست
و راه افتاد
دنبالش رفتم و گفتم باشه ولی باورم نشد.. کلافه گفت:نگفتي اينا چيه؟
شونه بالا انداختم الا : رفع بیکاری
در عقب ماشینش رو باز کرد و روزنامه‌ها رو گذاشت و بقیه شو از دستم گرفت و گذاشتشون و پشت فرمون نشست. کنارش نشستم و گرفته به روبروم خیره شدم فرد :خوبي؟
الا : اره..
گرفته گفت فرد : بابت فوت مادرت
تلخ و تند گفتم الا: میدونم. خيلي ممنونم از همدردیت..من خوبم..
سر تکون داد و ديگه چيزي نگفت و جلوي خونه جيمین نگه داشت.
لبخند باریکي زدم و گفتم الا: ممنون..خيلي لطف كردي.
. سر تكون داد و گفت فرد : روزنامه ها رو بیارم برات؟
الا : نه .. نه..خودم میبرم
فرد :مواظب خودتون باشین.
اگه میگفت به همدیگه نپرین و عین سگ هار همدیگه رو تیکه پاره نکنین خیلی بهتر بود. سر تکون دادم و پیاده شدم. روزنامهها رو برداشتم و رفتم سمت خونه.. گذاشتمشون تو اتاقم و لباس عوض کردم و رفتم تو اشپزخونه که صدای چرخش کلید به گوشم خورد. اخ..
لرزي به تنم افتاد. اومد تو. پشت میز اشپزخونه نشستم تا لرزم رو نبینه
با اخماي خيلي شديد و تو هم اومد داخل.. به وضوح اصلا حال و حوصله و اعصاب نداشت گرفته و عصبي بدون هیچ حرف و نگاهی کیفش رو انداخت گرفته و عصبي بدون هیچ حرف و نگاهی کیفش رو روی اپن و رفت سمت اتاقش و خشن گفت بیا تو اتاقم.. و تند رفت تو اتاقش
اوه.. چه خبره؟ قلبم تند تند میزد. نفس عميقي كشیدم و مضطرب بلند شدم و اروم رفتم سمت اتاقش. كتش رو پرت کرد رو مبل و کراواتش رو کلافه کشید مظلومانه جلوي در وایستادم با خشم گفت لباساتو دربیار
قلبم وایستاد. متعجب و گنگ گفتم الا :چی؟
با غیض و بلند گفت جیمین: گفتم لباساتو در بیار قلبم ریخت و
لرزون گفتم الا : چرا؟
نفسم مقطع شده بود.
داد زد جیمین: چون من میگم...
از دادش تکون خوردم و بهت زده و ترسیده نگاش کردم. چشه ؟
چرا اینجوری میکنه با غیض گفت جیمین: مگه نگفتی تمومش کن؟ مگه واسه همین اینجا نيستي؟ مگه واسه همین دیشب اونطور نيومدي؟ دستاشو باز کرد و گفت خوب میخوام تمومش کنم.میخوام بچه اي رو که قرارشو گذاشتیم بسازیم.
دیدگاه ها (۱۳۹)

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۲۶تنم لرزید. به نفس نفس افتاد...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۲۷چقدر درد میکشید من چقدر درد...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۲۴این تصادف لعنتي حس خيلي بدي...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۲۳خشن ازم فاصله گرفت و پشت به...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۳۷نيكول خودشو عقب کشید و جدی ...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۸۷.مسلماً حرفايي براي گفتن دا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط