لطفا لایک و فالو کنید مرسی
لطفا لایک و فالو کنید مرسی
اینم برای امشب بقیش برای فردا
اتاقش درست هماهنگ با ذاتش بود..بهار درست برعکسِ بردیا و بنفشه بود
گاهی حس میکردم اصلاً دختر واقعیه اونا نیس بعدش کلی به فکرم میخندیدم
_ نیلوفر قراره الان با پارسا برم بیرون..شامم بیرون میخوریم تو که ناراحت نمیشی؟
_ نه عزیزم..چرا ناراحت؟ من راحتنم..
بعد از چند دقیقه با بهار سر چیزای مختلف حرف زدم بهار آماده شد صورتمو بوسید
و رفت..بنفشه هنوزم تو آشپزخونه بود خیلی دوس داشتم اتاقِ بردیا رو ببینم
به دمِ در اتاقش رفتم چند تقه به در زدم صدای عنقش به گوشم رسید
_ کیه؟
_ میشه بیام تو..
به 5 ثانیه نکشیده بود که در باز شد بردیا جلوم ایستاد این یعنی فکر اینکه بزارم
بیای تو اتاقمو کامل از سرت بیرون کن! هیچوقت نمیذاشت کسی بره تو اتاقش..
فقط خاله پری این اجازه رو داشت..حتی نمیدونستم رنگ اتاقش چه رنگه..
فقط نور لامپ اتاقشو میدیدم ...
_ بردیا..پرسیدم میشه بیام تو؟
بردیا با لحن کش داری گفت: نـــــــه!
_ چرا؟
_ چرا نمیری پیشِ بهار؟
_ بهار با پارسا رفت بیرون..بنفشه هم داره نهار درست میکنه!
_ بزار بیام بریم تو پذیرایی بشینیم..
_ چرا تو پذیرایی؟ اتاقِ تو که خوبه..دنجم هس..
_ هیچم دنج نیس..خیلیم یخه مثل خودم!
لحنش یه جوری بود دیگه اصرار نکردم اما خب خیلی ناراحت شدم مگه تو اتاقش
چی بود؟؟ منو بردیا به پذیرایی رفتیم بردیا وقتی اخمامو دید گفت:
باور کن اتاقِ من اونقدرام که فکر میکنی عجیب غریب نیستا...
_ به من مربوط نیس..
_ خیلی غیر قابلِ تحملی نیلوفر!
لجم گرفت...
_ توام خیلی گستاخی..! دلم میخواد بدونم با یلدام اینطوری حرف میزنی؟
_ آآآ تا میام دو کلام باهاش حرف بزنم یلدا رو میکشه وسط!
_ چیه؟ روش حساسی؟
_ خواهش میکنم تو مثلِ بهار مغز فندقی نباش...
_ چرا از اینکه همه بدونن دوسش داری ناراحت میشی؟
_ من یلدا رو دوس ندارم، این 300بار..
_ پس چرا اونطوری عاشقونه که با من حرف میزنی با اون حرف نمیزنی؟
طعنمو گرفت از جا بلند شد و گفت:
حتی دو دیقه هم نمیشه تو رو تحمل کرد...منم مجبور نیستم حرفای مزخرفتو
گوش کنم...
حرصم گرفت و گفتم: ازت متنفرم...........
بردیا با قدمایی سریع رفت...اوووووه منم عصبی میشم چقدر غیر قابلِ تحمل
میشما! تا حالا باهاش با این لحن حرف نزده بودم اما خب حقش بود خیلی
لجمو در میاورد....
صدای بنفشه اومد_ نیلوفر؟
وقتی منو دید لبخندی زد و گفت: اِ..اینجایی؟ ساعت چند کلاس داری؟
_ ساعت 3...
_ خب تا اون موقع زیاد وقت داریم..
_ بنفشه؟
_ جونم؟
_ چرا بردیا نمیزاره کسی بره تو اتاقش...؟ چیزی تو اتاقش داره؟
بنفشه خندید و گفت: نه بابا نیلوفر چرا تو انقدر دوس داری کاراگاه بازی دربیاری؟
بردیا از اون بچگیشم یه اتاق مجزا داشت و کسی رو جز مامان تو اتاقش راه نمیداد
اصلاً پسرِ پُر رمز و رازی نیس...خیلیم راحت میشه تو فکرشو خوند! مطمئنم چیزی
تو اتاقش نیس که بخواد از کسی پنهونش کنه!
_ به نظرِ من که خیلی عجیبه!
_ خب برای تو عجیبه چون همیشه درِ اتاقِ نریمان بازه و هر کی دلش بخواد میره
و میاد اما برای ما عادی شده!
تو فکر رفتم بنفشه قانعم نکرده بود هنوزم نظرم این بود که بردیا یه چیزی تو اتاقش
داره که از همه مخفیش میکنه...فضول بودم دیگه...!!
موقع نهار شد من و بردیا و بنفشه دور میز نیم دایره ای نشستیم دستپخت بنفشه
حرف نداشت
_ بنفشه غذاهات عالیه! عاشقشونم
بنفشه لبخندی زد و گفت: مرسی..نوش جونت!
بردیا گفت: خدا مامان و از ما نگیره..ایشالا زود برگرده!
بنفشه با اخم گفت: انقدر بد شده!
گفتم: خیلیم خوشمزس!
بردیا آهسته خندید..!!
بنفشه گفت: بردیا خان حرفات بوی توطئه میدادا...
بردیا خندید و گفت: من که خیلی پسر سر به راهیَم..
گفتم: خیلی......!!
بردیا به طعنه م توجه نکرد ...نهار رو خوردیم و با بنفشه ظرفا رو شستم..
بردیا گفت: ساعت چند کلاس داری نیلوفر؟
گفتم: 3..
بردیا گفت: من میرسونمت میخوام برم جایی..توروهم میرسونم!
_ اگه زحمتی برات نباشه از خدامه که تو صف تاکسی واینَسَم!
_ زحمت که هس..ولی خب ما که یه دختر خاله ی لووس و اخمو که بیشتر نداریم!
_ خیلی بدجنسی!!
انگار یادمون رفته بود از دستِ هم ناراحتیم....
بردیا کتشو پوشید و گفت: اگه میخوای افتخار بدم و برسونمت عجله کن چون اگه
2 دیقه هم دیر کنی رفتما...
بردیا رفت/...
_ اوه اوه نیلو زود حاضر شو که بردیا از معطل کردن بدش میاد..
_ باشه
لباسامو پوشیدم بنفشه اصرار کرد شام بیام اونجا منم از خدا خواسته قبول کردم
تو خونه حوصلم سر میرفت نوشینم مثل بهار بود صبح تا شب بیرون پیشِ حمید بود
حداقل اینجا بنفشه و بردیا بودن و زیاد خسته نمیشدم...!!
از خونه خارج شدم بردیا به ماشین خوشگلش تکیه داده بود عاشقِ مزدا3 بودم
اونم مشکی!! هر دو سوار شدیم بردیا ماشین و حرکت داد..اولین بار بود جلو
مینشستم...
_ کلاس
اینم برای امشب بقیش برای فردا
اتاقش درست هماهنگ با ذاتش بود..بهار درست برعکسِ بردیا و بنفشه بود
گاهی حس میکردم اصلاً دختر واقعیه اونا نیس بعدش کلی به فکرم میخندیدم
_ نیلوفر قراره الان با پارسا برم بیرون..شامم بیرون میخوریم تو که ناراحت نمیشی؟
_ نه عزیزم..چرا ناراحت؟ من راحتنم..
بعد از چند دقیقه با بهار سر چیزای مختلف حرف زدم بهار آماده شد صورتمو بوسید
و رفت..بنفشه هنوزم تو آشپزخونه بود خیلی دوس داشتم اتاقِ بردیا رو ببینم
به دمِ در اتاقش رفتم چند تقه به در زدم صدای عنقش به گوشم رسید
_ کیه؟
_ میشه بیام تو..
به 5 ثانیه نکشیده بود که در باز شد بردیا جلوم ایستاد این یعنی فکر اینکه بزارم
بیای تو اتاقمو کامل از سرت بیرون کن! هیچوقت نمیذاشت کسی بره تو اتاقش..
فقط خاله پری این اجازه رو داشت..حتی نمیدونستم رنگ اتاقش چه رنگه..
فقط نور لامپ اتاقشو میدیدم ...
_ بردیا..پرسیدم میشه بیام تو؟
بردیا با لحن کش داری گفت: نـــــــه!
_ چرا؟
_ چرا نمیری پیشِ بهار؟
_ بهار با پارسا رفت بیرون..بنفشه هم داره نهار درست میکنه!
_ بزار بیام بریم تو پذیرایی بشینیم..
_ چرا تو پذیرایی؟ اتاقِ تو که خوبه..دنجم هس..
_ هیچم دنج نیس..خیلیم یخه مثل خودم!
لحنش یه جوری بود دیگه اصرار نکردم اما خب خیلی ناراحت شدم مگه تو اتاقش
چی بود؟؟ منو بردیا به پذیرایی رفتیم بردیا وقتی اخمامو دید گفت:
باور کن اتاقِ من اونقدرام که فکر میکنی عجیب غریب نیستا...
_ به من مربوط نیس..
_ خیلی غیر قابلِ تحملی نیلوفر!
لجم گرفت...
_ توام خیلی گستاخی..! دلم میخواد بدونم با یلدام اینطوری حرف میزنی؟
_ آآآ تا میام دو کلام باهاش حرف بزنم یلدا رو میکشه وسط!
_ چیه؟ روش حساسی؟
_ خواهش میکنم تو مثلِ بهار مغز فندقی نباش...
_ چرا از اینکه همه بدونن دوسش داری ناراحت میشی؟
_ من یلدا رو دوس ندارم، این 300بار..
_ پس چرا اونطوری عاشقونه که با من حرف میزنی با اون حرف نمیزنی؟
طعنمو گرفت از جا بلند شد و گفت:
حتی دو دیقه هم نمیشه تو رو تحمل کرد...منم مجبور نیستم حرفای مزخرفتو
گوش کنم...
حرصم گرفت و گفتم: ازت متنفرم...........
بردیا با قدمایی سریع رفت...اوووووه منم عصبی میشم چقدر غیر قابلِ تحمل
میشما! تا حالا باهاش با این لحن حرف نزده بودم اما خب حقش بود خیلی
لجمو در میاورد....
صدای بنفشه اومد_ نیلوفر؟
وقتی منو دید لبخندی زد و گفت: اِ..اینجایی؟ ساعت چند کلاس داری؟
_ ساعت 3...
_ خب تا اون موقع زیاد وقت داریم..
_ بنفشه؟
_ جونم؟
_ چرا بردیا نمیزاره کسی بره تو اتاقش...؟ چیزی تو اتاقش داره؟
بنفشه خندید و گفت: نه بابا نیلوفر چرا تو انقدر دوس داری کاراگاه بازی دربیاری؟
بردیا از اون بچگیشم یه اتاق مجزا داشت و کسی رو جز مامان تو اتاقش راه نمیداد
اصلاً پسرِ پُر رمز و رازی نیس...خیلیم راحت میشه تو فکرشو خوند! مطمئنم چیزی
تو اتاقش نیس که بخواد از کسی پنهونش کنه!
_ به نظرِ من که خیلی عجیبه!
_ خب برای تو عجیبه چون همیشه درِ اتاقِ نریمان بازه و هر کی دلش بخواد میره
و میاد اما برای ما عادی شده!
تو فکر رفتم بنفشه قانعم نکرده بود هنوزم نظرم این بود که بردیا یه چیزی تو اتاقش
داره که از همه مخفیش میکنه...فضول بودم دیگه...!!
موقع نهار شد من و بردیا و بنفشه دور میز نیم دایره ای نشستیم دستپخت بنفشه
حرف نداشت
_ بنفشه غذاهات عالیه! عاشقشونم
بنفشه لبخندی زد و گفت: مرسی..نوش جونت!
بردیا گفت: خدا مامان و از ما نگیره..ایشالا زود برگرده!
بنفشه با اخم گفت: انقدر بد شده!
گفتم: خیلیم خوشمزس!
بردیا آهسته خندید..!!
بنفشه گفت: بردیا خان حرفات بوی توطئه میدادا...
بردیا خندید و گفت: من که خیلی پسر سر به راهیَم..
گفتم: خیلی......!!
بردیا به طعنه م توجه نکرد ...نهار رو خوردیم و با بنفشه ظرفا رو شستم..
بردیا گفت: ساعت چند کلاس داری نیلوفر؟
گفتم: 3..
بردیا گفت: من میرسونمت میخوام برم جایی..توروهم میرسونم!
_ اگه زحمتی برات نباشه از خدامه که تو صف تاکسی واینَسَم!
_ زحمت که هس..ولی خب ما که یه دختر خاله ی لووس و اخمو که بیشتر نداریم!
_ خیلی بدجنسی!!
انگار یادمون رفته بود از دستِ هم ناراحتیم....
بردیا کتشو پوشید و گفت: اگه میخوای افتخار بدم و برسونمت عجله کن چون اگه
2 دیقه هم دیر کنی رفتما...
بردیا رفت/...
_ اوه اوه نیلو زود حاضر شو که بردیا از معطل کردن بدش میاد..
_ باشه
لباسامو پوشیدم بنفشه اصرار کرد شام بیام اونجا منم از خدا خواسته قبول کردم
تو خونه حوصلم سر میرفت نوشینم مثل بهار بود صبح تا شب بیرون پیشِ حمید بود
حداقل اینجا بنفشه و بردیا بودن و زیاد خسته نمیشدم...!!
از خونه خارج شدم بردیا به ماشین خوشگلش تکیه داده بود عاشقِ مزدا3 بودم
اونم مشکی!! هر دو سوار شدیم بردیا ماشین و حرکت داد..اولین بار بود جلو
مینشستم...
_ کلاس
- ۲۴۷.۵k
- ۱۶ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط