پارت
پارت۳
می افتادم تو قبر که ریو من رو میگیره و کول میکنه تا یه صندلی میبره و گفت همینجا بشین تا به خدمتکار بگم باند و دارو بیارن و رفت سمت خدمتکارش بعد از چند دقیقه که زخم پام رو بستن با خودم گفتم ریو اونقدارا زیاد هم بی احساس نیست واقعا خسته بودم سوار کالسکه شدیم و من کنار ریو نشستم و خدمتکار من میخواست برام دارو بگیره و خدمتکار ریو میخواست برای ریو یه شمشیر تیز کن بگیره وقتی که خدمتکار ها رفتن من هی چشمام خسته و خسته تر میش آخرش سرم رو گذاشتم رو شونه ریو و خوابم برد وقتی چشمام رو باز کردم خدمتکار ها هنوز نیومده بودن یه نگاهی به ریو کردم دیدم سرش رو گذاشته روی سرم و خوابش برده منم که ذوق کرده بودم چشمام رو بستم و خوابیدم :) تا وقتی که برسیم خونه
پارت3
وقتی بیدار شدم تو تختم بودم یهو هیمیوا اومد داخل و گفت بانو وقت غذا دوست دارید در اتاق خود بخورید یا در اتاق غذا خوری گفتم میرم اتاق غذا خوری احساس کردم هیمیوا شاخ در آورد چون تا الان رینا فقط داخل اتاق خودش غذا میخورده هیمیوا کمکم کرد لباس ام رو بپوشم پرسیدم که من تو کالسکه خوابیده بودم چطور الان رو تخت بیدار شدم گفت دوک جوان شما رو آورد تو اتاق تون منی که از تعجب به اندازه سرم تا سقف اتاقم شاخ در آوردم هیمیوا مو هام رو یه دونه ای بافت و یه گل سر ساده به موهام بست بعد با هیمیوا رفتیم اتاق غذا خوری ریو هم رو صندلی نشسته بود با دیدن من چشماش چهارتا شد^v^ انگار انتظار نداشت من رو تو اتاق غذا خوری ببینه فقط قیافه خدمتکار ها می خواستم از خنده بترکم قیافه شون خیلی با دیدن من باحال شده بود>_< نشستم کنار ریو با دیدن اون همه غذا دهنم آب اوفتاد ☆_☆ ولی باید ادب رو رعایت کنم اول با پیش غذا شروع کردم انواع مختلف سوپ به به بعد غذای اصلی استیک خوردم و سالاد ماکارونی فوقالعاده سر آشپز رو خوردم بعد دو تا دسر یه کیک بستنی و یه ژله خوردم آخرش هم یه نوشیدنی آب پرتقال خوردم احساس میکردم زیادی خوردم خوردنم که تموم شد فهمیدم ریو داره بهم نگاه میکنم وقتی بهش نگاه کردم نگاهش رو برگردوند بلند شدم و رو به سر آشپز گفتم غذا ها عالی بود ممنون یه نگاه به سر آشپز یه نگاه به درو و برم همه چشماشون برق میزد بله از کیویتی منه دیگه سر آشپز چه ذوقی میکرد و با هیمیوا به سمت اتاقم رفتم
ریو: احساس میکردم رینا عوض شده از خدمتکار ها شنیده ام که سخت مریض و ضعیف بود و کم غذا کم
می خوره نه به اون خوابیدنش نه به این خوردنش بعد از اینکه رینا رفت از خدمتکارم خواستم که خدمتکار رینا رو بیاره پیش من بعد از نیم ساعتی خدمتکار رینا.....
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
می افتادم تو قبر که ریو من رو میگیره و کول میکنه تا یه صندلی میبره و گفت همینجا بشین تا به خدمتکار بگم باند و دارو بیارن و رفت سمت خدمتکارش بعد از چند دقیقه که زخم پام رو بستن با خودم گفتم ریو اونقدارا زیاد هم بی احساس نیست واقعا خسته بودم سوار کالسکه شدیم و من کنار ریو نشستم و خدمتکار من میخواست برام دارو بگیره و خدمتکار ریو میخواست برای ریو یه شمشیر تیز کن بگیره وقتی که خدمتکار ها رفتن من هی چشمام خسته و خسته تر میش آخرش سرم رو گذاشتم رو شونه ریو و خوابم برد وقتی چشمام رو باز کردم خدمتکار ها هنوز نیومده بودن یه نگاهی به ریو کردم دیدم سرش رو گذاشته روی سرم و خوابش برده منم که ذوق کرده بودم چشمام رو بستم و خوابیدم :) تا وقتی که برسیم خونه
پارت3
وقتی بیدار شدم تو تختم بودم یهو هیمیوا اومد داخل و گفت بانو وقت غذا دوست دارید در اتاق خود بخورید یا در اتاق غذا خوری گفتم میرم اتاق غذا خوری احساس کردم هیمیوا شاخ در آورد چون تا الان رینا فقط داخل اتاق خودش غذا میخورده هیمیوا کمکم کرد لباس ام رو بپوشم پرسیدم که من تو کالسکه خوابیده بودم چطور الان رو تخت بیدار شدم گفت دوک جوان شما رو آورد تو اتاق تون منی که از تعجب به اندازه سرم تا سقف اتاقم شاخ در آوردم هیمیوا مو هام رو یه دونه ای بافت و یه گل سر ساده به موهام بست بعد با هیمیوا رفتیم اتاق غذا خوری ریو هم رو صندلی نشسته بود با دیدن من چشماش چهارتا شد^v^ انگار انتظار نداشت من رو تو اتاق غذا خوری ببینه فقط قیافه خدمتکار ها می خواستم از خنده بترکم قیافه شون خیلی با دیدن من باحال شده بود>_< نشستم کنار ریو با دیدن اون همه غذا دهنم آب اوفتاد ☆_☆ ولی باید ادب رو رعایت کنم اول با پیش غذا شروع کردم انواع مختلف سوپ به به بعد غذای اصلی استیک خوردم و سالاد ماکارونی فوقالعاده سر آشپز رو خوردم بعد دو تا دسر یه کیک بستنی و یه ژله خوردم آخرش هم یه نوشیدنی آب پرتقال خوردم احساس میکردم زیادی خوردم خوردنم که تموم شد فهمیدم ریو داره بهم نگاه میکنم وقتی بهش نگاه کردم نگاهش رو برگردوند بلند شدم و رو به سر آشپز گفتم غذا ها عالی بود ممنون یه نگاه به سر آشپز یه نگاه به درو و برم همه چشماشون برق میزد بله از کیویتی منه دیگه سر آشپز چه ذوقی میکرد و با هیمیوا به سمت اتاقم رفتم
ریو: احساس میکردم رینا عوض شده از خدمتکار ها شنیده ام که سخت مریض و ضعیف بود و کم غذا کم
می خوره نه به اون خوابیدنش نه به این خوردنش بعد از اینکه رینا رفت از خدمتکارم خواستم که خدمتکار رینا رو بیاره پیش من بعد از نیم ساعتی خدمتکار رینا.....
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
- ۲.۸k
- ۲۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط