تا صبح دم به یاد تو شب را قدم زدم

تا صبح دم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم

با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها علم زدم
با وامی از نگاه تو -خورشیدهای شب-
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هرکه بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تاعشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم ودر باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم
حسین منزوی
دیدگاه ها (۶)

آن سر دنیا جنگ استیکجای دیگرش زلزله می آیدو اینجا هم سیل ه...

خیال روی مهت را ز من مگیر امشب که در حصار خیالت ، شدم اسیر ا...

غزلم قهر نکن،من که غزل خوانِ تواَممن که تا صبحدمان سخت نگهب...

شبی یاد دارم که چشمم نخفتشنیدم که پروانه با شمع گفتکه من عاش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط